چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۸

مي پرسد اين خمار از ميكده رانده،
راه مسجد را از درويش به ظاهر خدا ديده،
و من مصلوب مي شوم، از اين معصيت ِ به درويش رفته
حال به من گوييد در اين وانفساي جان دادن:
صدايم كو؟
صدايت را باد برده است با خود
نگاهم كو؟
نگاهت را خواب برده است با خود
آرزوهايم ؟
آرزوهايت را خواب بر باد برده است؟
مصلوبش كنيد اين آرزو بر باد داده را ....

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۸







ساکنان دریا بعد از مدتی صدای امواج را نمی شنوند... عجب تلخ است، قصه ی عادت

چهارشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۸

صداي پاي خدا
من صداي پاي خدا را شنيدم در آن نيمه شبهاي ظلمت زده. در آن وانفساي هذيان گويي. در آن آشفتگي جسم و بيچارگي روح، در تلاطم ميان مردن و نمردن، بودن و نبودن.
من شنيدم آن چه را ديگران در سالمندي زهد به ترديد مي شنوند. كه من شنيدم آن صدا را به اطمينان و نه در ترديد، آن هم در نونهالي جسم و ميانسالي روح، با همه آلودگي.
خود خودش بود، چيزي شبيه آب، آن هنگام كه مي ريزد بر جسمي سخت همچون بر من ِ سنگ، چيزي شبيه باران و رقص آن در بيابان ، همچون من ِ كوير. تشنه ام بود، بسيار. التماسم را مي خواند از چشمهاي بي اشكم. باد برده بود آهنگ العطشم را بر دريايش.
اين صدا چه آشناست. شبيه آنچه در خلوت اتاق تاريكم تجربه كرده بودم سالياني دور در كودكي. در كابوس هاي تنهايي لحظه ها. در نا اميدي هاي هر روزه. آهنگش همان نجوايي بود كه در بيهودگي هاي روزمره ام، آرامش را در گوشم زمزمه كرده بود و اينك نه با گوشم كه با گوشتم مي فهميدمش به وسعت همه روزهايِ به تنهايي گذشته. داغ داغ بود آن صدا. آنقدر كه صورتم گُرافتاد از داغي اش. اول بار بود كه تمناي سوختنم افتاده بود.
از من بود و براي من، تنها. جسم مي خواست و روح، خواهش. فرياد روح را ببين: مي خواهم اسيرم كني. مي خواهم كه رسوايت شوم.
آن صدا بوي خدايش را مي داد. مستم مي كرد افسون وار. ديوانه ام مي كرد مجنون گونه. مي برد مرا به خلوت خداي اش. صداي پايش، نقش مي بست پاورچين پاورچين بر زمين آن بيابان معجزه. جاي پايش نيلوفر جوانه مي زد. سجده مي كرد بي درنگ پس از هر جوانه. چشمانم در آن ظلمتكده، برق ميزد و روشن مي كرد بيابان را تا ببينم آن چه ناديدني است. دل بود، بر وسعت آن بيابان.
فرياد زدم مي خواهمت، از آغاز تا پايان. فرياد كردم با اشك، جوابم داد با لبخند كه اي خودِ من. بشكن تا خود بيني. گر خود ديدي، من بيني...
خواب بود؟ نمي دانم. هر چه بود دليل بر زمين ماندنم را گفت.
زان پس ساختن آغاز كردم با شكستن...

سه‌شنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۸


سياست آينه ها و مرغ مهاجر



من سياست آينه ها را نمي فهمم. من فلسفه آب را درك نمي كنم و جادوي مهتاب را. به وسعت همه آينه ها قسم، من اسيرم بين رنگها و بي رنگي ها. من شك دارم به بيطرفي آينه ها. به صداقتشان، به درستي و صافي شان، وقتي چهره هاي پر از دروغ و ريا را با تمام زلالي نداشته شان نشان مي دهد. وقتي رو نمي گردانند از صورتكهاي سراسر تزوير. از اين ماسكهاي مالامال از فريب. من از اين آينه هاي روشنايي همدست تاريكي بيزارم. من حتي گاهي به تقدس آينه ها شك دارم. من به روشنايي آب شك ميكنم، وقتي با امواج مواجش در تاريكي ظلمت غرقت مي كند و در گوارائيش ترديد مي كنم، وقتي خود را از تشنه اي دريغ مي كند. من از آب فقط استسقا را مي فهمم. وقتي آنقدر جفاكار مي شود كه بي رحمانه بر ولع مستسقي قهقهه مي زند. من جنون آميز بودن مهتاب را در يك شب صاف پر ستاره قبول ندارم، وقتي كه همدست شب مي شود و تو را از خلوت شبانه روحانيت بيرون مي كشد. چرا مهتاب همراه تاريكي مي شود؟ چرا ماه به روشنايي عاريتي اش از خورشيد با تمام منتي كه از او بر دوش مي كشد، خيانت مي كند و شب چرا تاريكي ذاتي اش را ملعبه دست اين كورسوي نور مي نمايد؟ اگر در فلسفه وجودي شب سياهي است چرا تمناي نور دارد؟ من معماي گلهاي آفتابگردان را هم نمي توانم حل كنم. آنها كه مشهورند به عاشقان سينه چاك خورشيد، چرا پس به سوي هر كور سوي نور ديگري هم برمي گردند و به طرف آن خم مي شوند؟ من به تردي نيلوفر شك مي كنم، وقتي به سختي يك نگاه از ساقه جدا مي شود. درست است كه شاخه نگاهش ترد است ولي در چيدنش وحشت از مرداب، هميشه همراه اوست. من از همه نگاههاي نيلوفر گونه پر از آلاله هاي يخ كه خود را تسليم محض آب هر مردابي مي كنند متنفرم. درست است كه نيلوفر ساحره زيبائيهاست، اما هر چه باشد، ريشه در مرداب دارد. من حتي عاشق دريا هم نمي شوم، وقتي به ياد مي آورم كه خصلت سخاوت را حريصانه يدك مي كشد، اما امواج طوفانيش مي تواند هر كسي را به كام مرگ ببرد. من عاصي مي شوم وقتي يك نهنگ با آن ابهتش در پي سرابي بيهوده پا به خشكي مي گذارد و آنجا از غم آب و رنج سراب خودكشي مي كند. من نمي خواهم صدفها را ببينم كه دريا را رها مي كنند براي ديدن خشكي، اما بين ساحل كه مرز بين دريا و خشكي اشت معطل مي مانند، نه مي توانند از دريا كه مامن آنهاست دست بكشند نه از دنياي پر رمز و راز خشكي. اما با تمام وجودم پرنده هاي مهاجر را دوست دارم كه با تمام مهربانيشان وقتي از سرزمين مادريشان كوچ مي كنند دشتي پر از خاطره هاي خوب برايت مي گذارند و سال ديگر با كوله باري از قصه هاي تلخ و شيرين بر مي گردند. من آنها را دوست دارم چون با اينكه هر سال از اينجا مي روند اين دنياي پر از زيبايي هاي دلفريب بيرون از اينجا نمي تواند با هيچ افسوني آنها را پايبند خود كند. ترديد هيچ ماندني نمي تواند بال پروازشان را بشكند و شعله پر فروز باز گشت را در درونشان خاموش كند و عطش خاطره هارا در آنها فرو نشاند. من آنها را دوست دارم كه اگر همه دنيا را هم بگردند باز بر مي گردند با همان پاكي كه از اينجا رفته اند. وقتي مي آيند هنوز دشت را دوست دارند. حديث بيشه را مي فهمند، هنوز زبان پونه را بلدند و حتي هنوز براي بلوط دلتنگ مي شوند و استادند در به دست آوردن دل گل سرخ، هنوز همنشينان خوب شكوفه هاي گيلاسند و دوستاني خوب براي علفهاي سبز بيشه. با اين حال يك چيز را خوب مي دانم كه اين پرنده هاي كوچك خوشبختي بدون آب و آينه، بدون دريا و مهتاب لطفي ندارند. پس من همه شان را هر طور كه هستند، به حرمت مرغ مهاجر دوست دارم.

چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۷


در جایی خواندم و چه نیکو سخنی بود، گو اینکه پس از سالها تلاطم ذهنی و کاوش فکری، یافتمش گمشده ام را. آن دُر این بود:

دستهایی که کمک می کنند، مقدس تر از لبهایی اند که دعا می خوانند...