چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۷

در هزار توي خويش جا مانده ام، نفس هايم از نفس افتاده اند. خويش را صدا مي زنم، بيهوده وار. صداي آن نفس ها ديوانه مي كند اين مجنون را. دير زماني است كه نيستم. دنبالش بوده ام اين نبودن را. گم مي شوم در هزارتوي من تا پيدا شوم در خويش. خويش را دوست مي دارم آن وقت كه من را بيگانه ام.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی