در هزار توي خويش جا مانده ام، نفس هايم از نفس افتاده اند. خويش را صدا مي زنم، بيهوده وار. صداي آن نفس ها ديوانه مي كند اين مجنون را. دير زماني است كه نيستم. دنبالش بوده ام اين نبودن را. گم مي شوم در هزارتوي من تا پيدا شوم در خويش. خويش را دوست مي دارم آن وقت كه من را بيگانه ام.
چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۷
پستهای قبل
- اندوه و شادی همواره دوشادوش هم سفر کنند و در آن هن...
- آبي براي غسل دادن نيست ---------------------خورشيد...
- همواره به دنبال رسيدن ايم، بي آنكه انتها را فهميده...
- اصلا باورم نمي شد وقتي بطور اتفاقي خبر را شنيدم. ق...
- چهره ات مقدس استنامت مقدس استعشق منلبخندت مقدس است...
- همان عاشقانه قديمي، كه خواندنش و فرياد زدنش مرا هم...
- زندگي بايد كرد، حتي اگر قفس، دستان اسارتمان را بر ...
- نظر بر ابر کردم ، ابر باریدن گرفتیک نظر بر یار کر...
- به دور دستها نگاه می کنمجز غبار مبهمی از "دوست " چ...
اشتراک در
پستها [Atom]
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی