بغض، خونم را مي مكد. غم، شريانهاي بدنم را خنجر مي كشد. خستگي، نفسم را زخمي مي كند. آوارگي، پاهايم را شكنجه مي دهد. ديوانگي، تنم را به زنداني خويش برده و حيراني، دستهايم را به بردگي كشانده است. عصيان، انديشه هايم را به دار زده و پوچي، نگاهم را كفن كرده است. دلواپسي، جسمم را پوسانده و تاريكي لحظات، حكم اعدام برايم تفسير مي كند. سحر، صداي جغد هاي شوم را برايم هديه آورده است. خورشيد، نورش را به رخ نعشم مي كشد. ماه، هلالش را شمشير تولد دوباره ام كرده است.
كسي هست كه مرا از اين خواب بيدار كند؟
خدا، آري فقط خدا.
من براي زنده ماندن جستجوي تازه مي خواهم و خدا جستجوي تازه من است.
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی