چهارشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۴


پسرك بعد از كلي كلنجار رفتن و اينور و اونورشدن، سيگارو از تو جيب پشتي شلوارش بيرون كشيد و گذاشت كنج لبش. يه قيافه اي هم به خودش گرفت كه هر كي ببيندش فكر نكنه ناشيه.
چشماشو بست و به ياد همه روزهايي كه بر سرش اومده بود، افتاد. ابراي آسمون دلشو صدا كرد و ازشون خواست كه صورت قشنگشو خيس ِخيس كنن. وقتي اشكاش شروع به باريدن كرد، درست همون موقع بود كه تصميم نهاييشو گرفته بود و با اينكه مي دونست كارش شكستن عهدي قديميه، سيگارش رو با آتش دلش روشن كرد. دلش خوش بود كه عشق زندگيش نيست و مي تونه خاطر جمع تا دلش مي خواد سيگار بكشه. به خودش مي گفت ممكن ديگه چنين فرصتي پيش نياد.
از طرز سيگار كشيدنش مي شد فهميد كه چي داره تو مغز درهم و برهمش مي گذره. وقتي بدترين روزهاي زندگيشو تو اون مغز اوراقيش مرور ميكرد، چنان پك محكمي به سيگار مي زد كه دل اون سيگار بيچاره هم به حال خودش هم به حال پسرك مي سوخت. هر وقتَم كه ياد روزهاي خوب ولي كم ِ زندگيش مي افتاد آروم، مثل دخترايي كه افه سيگار كشيدن كشتدشون، يه حالي به سيگارش مي داد. گاهي وقتام اِنقدر حالش بد مي شد و اشك مي ريخت كه نمي تونستي باور كني چشماي پسرس يا آبشار نياگارا.
يادش افتاد روزي رو كه اونو تو اون خونه قديمي ديده بود. تا حالا انقدر كسي رو دوست نداشت. يه جورايي احساس مي كرد كه مال اونه. از اينكه داشت با پسراي ديگه حرف ميزد، اعصابش خورد مي شد. يادش افتاد كه اون روز بيشتر از كوپنش سيگار كشيده بود. چرا؟ الان هم كه داشت بهش فكر ميكرد نمي فهميد چرا. فقط اينو مي دونست هنوز با اينكه هيچي معلوم نبود و به قول قديميا نه به باره و نه به داره، غيرتي شده بود و مي خواست خرخره همه اونايي رو كه اونجان رو بجوه.
ياد روزي افتاد كه رفت با يه دنيا احساس پاك واسه روز اول به مكتب رفتن اون پري خوشگل كه ديگه يه جورايي فكر ميكرد مالِ خودشه و حالا ديگه مي تونست سري تو سرا بالا بگيره و واسه رفيقاش قيافه بگيره كه آره بابا ما هم ديگه ديگه، يه دستبند نقره اي خريد. دستبندي كه هنوز كه هنوزه بوي همون احساس پاك رو مي ده. اون روزايي كه واسه اينكه آقا گرگه نياد و واسه اين حبه انگور مادر بشه و اونم در خونه رو واسه اون آقا گرگه باز نكنه، مي شد مامان. راستي چقدر سخته مامان بودن. هميشه بايد غصه بخوري . بسوزي و دم نزني. به اميد اينكه اون بچه بزرگ بشه و بشه عصاي دست باباهه و مامانه. بگذريم..

ياد روزايي افتاد كه براي شنيدن خيلي چيزها، مي مرد و زنده مي شد. واسه فراموش كردن خيلي حرفا، خودشو به نفهمي زد و گوششو كر كرد و چشماشم بست كه يه وقتي طرفش از حرفايي كه واسش مي زنه خجالت نكشه. روزهايي كه به عشق حرف زدن تا خود صبح بيدار مي موندو خواب به چشماي جفتشون نمي رفت. روزهايي كه آهنگ زندگي اين دو تا شده بود زيارت عاشورا و سوره الرحمن و واقعه. سرزمين عاشقيشون يه بيابون بود، اونم بدون هيچ شمع و چراغي كه لااقل بشه دلتو بهش خوش كني. ياد اينا كه مي افتاد از خودش خجالت مي كشيد. مردم واسه عشقشون كرون كرون سكه و درهم و دينار مي ريزند و برج و فلك نثار نفس عشقشون مي كنند و اونوقت اين پسره دهاتي پاپتي، حالا تازه پس از يه عمري كه عاشق شده بود، بيابون و تشنگي و گشنگي ارزوني عشقش ميكرد...

يادش افتاد روزي رو كه تصميم گرفت، پشت پا بزنه به هرچه رسم و سنته و بره خواستگاري اون كَبتره. مال هم بشن و برن تو لونشون، واسه هم قصه بگن و بخندنو و عشق دنيا رو ببرن. با نداريشون بخورن و با تنهايشون بخوابن. يادش افتاد روزايي رو كه واسه زنده بودن عشقشون، صداي گشنگي دلشون مي شد، بهونه نفس كشيدن. روزايي كه براي آروم شدنشون، عين بچه ها، وعده يه نازكوچولو رو به هم مي دادن كه لااقل دلشون براي لذت بردن به يه چيزي خوش باشه.

پسرك همين كه خواست پاشو بذاره تو قصر رويايي و از پول دار شدنش بگه و از سوار بهترين ماشين دنيا شدنش حرف بزنه، از اينكه توي باغ بزرگي كه جلو اين قصر ساخته و اونو تقديم كرده به همون دختره كه حالا شده كَبتر زندگيش، از كنيزا و خدمتكارايي بگه كه واسه سالگرد ازدواجشون چه قشقرقي توي اين كاخ و باغ به راه انداختن، از باغا و چاهايي كه قراره روز تولد عشقش افتتاح كنه، از عروسي كه قراره از كره ماه با هزار لشگر و فضا نوردو فضا پيما واسه پسرشون بيارن، حرف بزنه، يادش افتاد كه سيگارش تموم شده. بد جوري سيگار مي طلبيد. همين دليل خوبي بود كه پسرك بلند بشه و بره بسته سيگار لب طاقچه اتاق رو برداره و دوباره با آتش دلش، سيگارو چاق كنه. نفسي تازه كنه و دوباره بره توي همون قصري كه ساخته بود و كنار همون باغ و راغ، صفايي بكنه. يهو يه صدايي همه حواسشو به هم ريخت. صدا واسش خيلي آشنا بود. چشمشو كه باز كرد فهميد چه دست گلي به آب داده. آخه از اون موقع تا حالا پسرك انگشت دختره رو به جاي سيگار تو دهنش گذاشته بوده و داشته مي خورده. چشاشو خوب كه باز كرد، ديد دختره بد جوري با عصبانيت تو چشماش زل زده. آخه دختره ديگه داشت از ديوونگيهاي اين پسره كارش به تيمارستان مي كشيد، پسره هم مثل هميشه دستشو گذاشت روي صورت دختره و گفت بابايي دوست دارم قد خدا...

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی