>
دلم هواي دلتنگيهاي گذشته را دارد. حيراني و در به دري روزهاي بر جاي مانده در پشت سر. قصه غار غار كلاغان سياه و نعش و تابوت و قبرستان. يادش به نيكي. همه چيز رنگ ترديد بود و تاريكي. همه چيز بوي مردگي مي داد و جمود. ليك مست بوديم و بيدار. سياهي ديروز سبزتر از شادي امروز بود همانگونه كه سفيدي امروز تاريكتر از سياهي هاي گذشته است. در پي خواسته دل بوديم و پايمان پر آبله از خار بيابان. گوش نمي شنويد و زبان در كام جزء به تكرار خواسته دل نمي گشت. چشمها او را مي ديد و دل تنها او را مي جست. اشكها از آنِ هجرت او بود و ناله ها حاصل زخمه سر انگشتان وجود بر تار دل. زخمه اي بود و تاري و ديوانه اي. ارتعاشي بود و التماسي و و نوايي. راهي و جاده اي و عابري. نگاهي و همتي و رغبتي. حاصل مستي بود و ديوانگي اي. محصول او بود و نوازشي. مي دويديم و مي بريديم و مي سوختيم. نمي ساختيم و نمي باختيم و نمي خواستيم. مي دانستيم و مي داديم و مي رفتيم. نمي خوابيديم و نمي گرفتيم و نمي مانديم. آمدنمان براي رفتن بود و رفتنمان آغاز يك ويراني. سراپا عشق بوديم و تمام وجودمان طلب. گريه هايمان اشك شوق بود و خنده هايمان مثال عاشقي. مي خنديديم كه خود نبوده باشيم. خندهايمان حديث آنچه كه مي بايست و گريه هايمان حديث آنچه كه بايد. خنديديم كه خود نباشيم. خنديديم تا دروغمان راست باشد و گريستيم تا راستمان دروغ. ما هر چه بود مانديم.
گفتيم با هم و براي هم از دردهاي نگفتني و نهفتني. روايت مي كرديم قصه صوفيان ساده سرگردان و درويش هاي گمشده دروره گرد امين پور را. ما هم مثال او مي خورديم شراب خانگي را بي ترس محتسب. پرواز مي كرديم و اوج مي گرفتيم. ارتفاع، كلام هميشگي مان بود و آسماني شدن وفاي هميشگي مان. خوانديم با هم دوباره و چند باره رنجهاي بر ما رفته را. پيكرهاي زخمي مان را به هم نشان مي داديم تا حقيقت را فهميده باشيم. زخم هاي كهنه مان را قصه مي كرديم براي آيندگاني كه چشم به راه ما يند. براي همه آنهايي كه پاك بودن را زيباترين غزل زندگي شان مي دانند. زخم يكي مرهم زخم ديگري بود. نگاهمان تصوير روزهاي آينده را داشت و چشمهايمان مسير جاده را نشانمان مي داد. سبز بوديم و روشن. زلال بوديم و جاري. قصه قصه جاده بود و خدا. حديث حديث بزرگي بود و كمال. مبارز كمال بوديم و روح. روحمان همه تصويرمان بود و دعايمان بزرگي روحمان. نمازمان بر سجاده جنون بود و مُهرمان از خاك كعبه ديوانگي. ما به كعبه نرفتيم تا طوافمان را بر گرد خويش نماييم به مصداق آيه فقد عرف نفسه فقد عرف ربه.
ما ديوانه بوديم شيداي شيداي شيدا. شيهه اسب سركش عشقمان گوش حسودان عبور را كر كرده بود و چشم بخيلان كوچ و رستن و رفتن را كور.
ما در هم و با هم قصه بال در بال يكديگر را مي نوشتيم. شعر نوشتن با دستان ديگري را،ما، سروديم. ما در خلسه بيخوديِ آوارگي، تمام قواعد هوشياري را در خلوت يكديگر نجوا كرديم تا نگفته نرسيده باشيم، تا نديده نمرده باشيم. گفتيم نه براي آنكه گفته باشيم. گفتيم تا زنده بوده باشيم.
دلمان آتش يود و خاكستر. آه بود و غصه. چشمهايمان خانقاه بود و نگاهمان محل سوگندمان. هو مي زديم و دف. دل به تلاطم مي افتاد و ما مست آن هو مي شديم. صداي موذن ترانه عشقمان بود و اَذانش تسكين دردهايمان.
رها كرديم خويش را اما در باد نه از هم. به تنهاييِ هم رفتيم نه بي هم كه در هم. من در تنهايي او و او در تنهايي من. خدايمان يكي بود و قصه بود و نبودش تكرار هر روز ما. كشكول درويشي ذهنمان آوردگاه حرفهايمان، قلبمان جوهر احساس مان، دستهايمان صفحه گفته هايمان و چهره هايمان تصوير ناگفته هايمان.
مي گفت من سبز نيستم مي گفتمش همين گفتنت از سر سبز بودن است. آري او سبز بود و تنها دشت را گم كرده بود.
مي گفت غرورم آتشين نيست مي گفتمش اما آتشش مرا سوزانده است. آري او شعله ور بود تنها خرمن را گم كرده بود.
دربه دري نور، مسافر خدا، مسافر نور و روح، تولد دوباره و وفاي به عهد، معصوميت از دست رفته و روضه تاراج، هجرت دوباره و پرواز جسم و روح، معجزه و آسماني شدن، قطار زندگي و آتشكده دل همه و همه شاهدان روزهاي عاشقي من و اويند. روزهاي از ياد نرفتني. روزهاي براي خود نبودن. روزهاي به دنبال نور و خدا دويدن. روزهاي در حسرت آرامش روزهاي در حسرت سازش. روزهاي غبطه و انتظار سرد.
گذشت هر آنچه كه بود و خواهد گذشت آنچه كه هست و خواهد آمد. اما قصه مسافر خدا و معجزه براي من و او افسانه اي خواهد شد كنده شده بر سنگ سنگ كلبه زندگي مان. خوب يا بد زيبا و جانانه دويديم. آنچنان كه باورش حتي در خيال مان نيز نمي گنجد. خوشحاليم از اين دويدن و از دويدن در اين جاده.
دلم هواي دلتنگيهاي گذشته را دارد. حيراني و در به دري روزهاي بر جاي مانده در پشت سر. قصه غار غار كلاغان سياه و نعش و تابوت و قبرستان. يادش به نيكي. همه چيز رنگ ترديد بود و تاريكي. همه چيز بوي مردگي مي داد و جمود. ليك مست بوديم و بيدار. سياهي ديروز سبزتر از شادي امروز بود همانگونه كه سفيدي امروز تاريكتر از سياهي هاي گذشته است. در پي خواسته دل بوديم و پايمان پر آبله از خار بيابان. گوش نمي شنويد و زبان در كام جزء به تكرار خواسته دل نمي گشت. چشمها او را مي ديد و دل تنها او را مي جست. اشكها از آنِ هجرت او بود و ناله ها حاصل زخمه سر انگشتان وجود بر تار دل. زخمه اي بود و تاري و ديوانه اي. ارتعاشي بود و التماسي و و نوايي. راهي و جاده اي و عابري. نگاهي و همتي و رغبتي. حاصل مستي بود و ديوانگي اي. محصول او بود و نوازشي. مي دويديم و مي بريديم و مي سوختيم. نمي ساختيم و نمي باختيم و نمي خواستيم. مي دانستيم و مي داديم و مي رفتيم. نمي خوابيديم و نمي گرفتيم و نمي مانديم. آمدنمان براي رفتن بود و رفتنمان آغاز يك ويراني. سراپا عشق بوديم و تمام وجودمان طلب. گريه هايمان اشك شوق بود و خنده هايمان مثال عاشقي. مي خنديديم كه خود نبوده باشيم. خندهايمان حديث آنچه كه مي بايست و گريه هايمان حديث آنچه كه بايد. خنديديم كه خود نباشيم. خنديديم تا دروغمان راست باشد و گريستيم تا راستمان دروغ. ما هر چه بود مانديم.
گفتيم با هم و براي هم از دردهاي نگفتني و نهفتني. روايت مي كرديم قصه صوفيان ساده سرگردان و درويش هاي گمشده دروره گرد امين پور را. ما هم مثال او مي خورديم شراب خانگي را بي ترس محتسب. پرواز مي كرديم و اوج مي گرفتيم. ارتفاع، كلام هميشگي مان بود و آسماني شدن وفاي هميشگي مان. خوانديم با هم دوباره و چند باره رنجهاي بر ما رفته را. پيكرهاي زخمي مان را به هم نشان مي داديم تا حقيقت را فهميده باشيم. زخم هاي كهنه مان را قصه مي كرديم براي آيندگاني كه چشم به راه ما يند. براي همه آنهايي كه پاك بودن را زيباترين غزل زندگي شان مي دانند. زخم يكي مرهم زخم ديگري بود. نگاهمان تصوير روزهاي آينده را داشت و چشمهايمان مسير جاده را نشانمان مي داد. سبز بوديم و روشن. زلال بوديم و جاري. قصه قصه جاده بود و خدا. حديث حديث بزرگي بود و كمال. مبارز كمال بوديم و روح. روحمان همه تصويرمان بود و دعايمان بزرگي روحمان. نمازمان بر سجاده جنون بود و مُهرمان از خاك كعبه ديوانگي. ما به كعبه نرفتيم تا طوافمان را بر گرد خويش نماييم به مصداق آيه فقد عرف نفسه فقد عرف ربه.
ما ديوانه بوديم شيداي شيداي شيدا. شيهه اسب سركش عشقمان گوش حسودان عبور را كر كرده بود و چشم بخيلان كوچ و رستن و رفتن را كور.
ما در هم و با هم قصه بال در بال يكديگر را مي نوشتيم. شعر نوشتن با دستان ديگري را،ما، سروديم. ما در خلسه بيخوديِ آوارگي، تمام قواعد هوشياري را در خلوت يكديگر نجوا كرديم تا نگفته نرسيده باشيم، تا نديده نمرده باشيم. گفتيم نه براي آنكه گفته باشيم. گفتيم تا زنده بوده باشيم.
دلمان آتش يود و خاكستر. آه بود و غصه. چشمهايمان خانقاه بود و نگاهمان محل سوگندمان. هو مي زديم و دف. دل به تلاطم مي افتاد و ما مست آن هو مي شديم. صداي موذن ترانه عشقمان بود و اَذانش تسكين دردهايمان.
رها كرديم خويش را اما در باد نه از هم. به تنهاييِ هم رفتيم نه بي هم كه در هم. من در تنهايي او و او در تنهايي من. خدايمان يكي بود و قصه بود و نبودش تكرار هر روز ما. كشكول درويشي ذهنمان آوردگاه حرفهايمان، قلبمان جوهر احساس مان، دستهايمان صفحه گفته هايمان و چهره هايمان تصوير ناگفته هايمان.
مي گفت من سبز نيستم مي گفتمش همين گفتنت از سر سبز بودن است. آري او سبز بود و تنها دشت را گم كرده بود.
مي گفت غرورم آتشين نيست مي گفتمش اما آتشش مرا سوزانده است. آري او شعله ور بود تنها خرمن را گم كرده بود.
دربه دري نور، مسافر خدا، مسافر نور و روح، تولد دوباره و وفاي به عهد، معصوميت از دست رفته و روضه تاراج، هجرت دوباره و پرواز جسم و روح، معجزه و آسماني شدن، قطار زندگي و آتشكده دل همه و همه شاهدان روزهاي عاشقي من و اويند. روزهاي از ياد نرفتني. روزهاي براي خود نبودن. روزهاي به دنبال نور و خدا دويدن. روزهاي در حسرت آرامش روزهاي در حسرت سازش. روزهاي غبطه و انتظار سرد.
گذشت هر آنچه كه بود و خواهد گذشت آنچه كه هست و خواهد آمد. اما قصه مسافر خدا و معجزه براي من و او افسانه اي خواهد شد كنده شده بر سنگ سنگ كلبه زندگي مان. خوب يا بد زيبا و جانانه دويديم. آنچنان كه باورش حتي در خيال مان نيز نمي گنجد. خوشحاليم از اين دويدن و از دويدن در اين جاده.
اگر روزي گريستيم تا انتهاي جاده به دو راهي هجرت نرسد امروز بايد براي ادامه اين جاده از هجرت گذشته فقط و فقط و فقط خوب بخنديم.
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی