غمي است در پايه هاي تنم. مي فشارد آب ديدگانم را و فرو مي شكند تمام بودنم را. ذرات ابعاد جسمم در تلاطمي ديوانه وارند از براي ماندن بر روي چهارچوب جسم. ولي انگار ديوار اين تن تمناي جاودانه بودن ندارد. براي هر بودني نيازي مي بايد بود، اما براي اين مرده در كوير، اين نياز، جبري بيش نيست. استخوانها ميلي براي هيكل دادن ندارند. التماس پيوندهاي تنم را براي استقامتي دوباره مي شنوم بي آنكه اشتياقي در من متولد گردد. من نمي خواهم كه باشم. مرا چهارچوب بودن، راست ايستادن و اشتياق ماندن را دير زماني است كه از لوح آرزوهايم پاك كرده ام. من نمي خواهم كه باشم. من نمي خواهم كه ديگر دلتنگ ااين كالبد خاكي باشم. لولاهاي پنجره هاي شدن صداي پوسيدگي مي دهند و فرياد مي زنند در خاستگاه شنيدنم كه مرگ بر بودن باد. ديدگانم با ظلمت ديوانگي مي كنند و صداي خروس خوان لحظه اعدام، تن را به رقص در مي آورد. شمارش معكوس از ياد رفتن، تابوتم را به شادي در مي آورد و صداي پاي نعش كش ها، سنگ چين هاي قبرم را به رجز خواني وا مي دارد. من تمسخر سنگ فرش هاي قبرستان را به احساس پوچ دستهاي نا محرمان دزد محبت اين شهر غريب عاشقانه تر مي بينم. من برهوت سرد دستهاي نعش كش را به تشنگي نگاه يك قاصدك ترجيح مي دهم. من زنده مي شوم وقتي خويش را بر دوش نعش كشي مي بينم كه در حركتش براي به خاك سپردن همواره صادق بوده است. من اين صداقت را با تمام تاريكي اش مي پرستم. من لذت مي برم وقتي صداي خشن قدمهاي نعش كش را در رستنگاه انديشه ام مرور مي كنم، به جاي عربده هاي دهشتناك عادتهاي مردن. كسي حق ندارد براي نعش من اشكي بريزد. قهقهه هاي مترسك قبرستان مرا شكوه زندگي مي بخشد. پس به خاكم بسپاريد و بر بالينم مترسك عصيان بكوبيد و جغد هاي اين شهر را خبر كنيد كه اينك مردي از جنس شب مرده است، پس تنهايش نگذاريد. به زيارتنامه خوان پير گورستان بگوييد خموش باشد، مبادا روايتش، سكوت من و مترسك و جغدهايم را بر هم زند. مترسكم را آب ندهيد، او سيراب است از خوردن خون نعشم. اي جغد، مراقب اشكهايت باش، مبادا بر پاي چوب مترسكم بريزد، او سبز خواهد شد و من خواهم مرد. جغد ها را نرانيد تا برايم از اين شهر بي من، هر شامگاه بخوانند. دستهاي مترسكم را از چوبي بلند بتراشيد تا در هنگام اندوهگين شدنم، در بد شومي شبانگاهان جغد وار، در آغوشم كشد و در گوشم آرامش را عربده بكشد. آري، من اين گورستان را دوست دارم.
پنجشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۳
غمي است در پايه هاي تنم. مي فشارد آب ديدگانم را و فرو مي شكند تمام بودنم را. ذرات ابعاد جسمم در تلاطمي ديوانه وارند از براي ماندن بر روي چهارچوب جسم. ولي انگار ديوار اين تن تمناي جاودانه بودن ندارد. براي هر بودني نيازي مي بايد بود، اما براي اين مرده در كوير، اين نياز، جبري بيش نيست. استخوانها ميلي براي هيكل دادن ندارند. التماس پيوندهاي تنم را براي استقامتي دوباره مي شنوم بي آنكه اشتياقي در من متولد گردد. من نمي خواهم كه باشم. مرا چهارچوب بودن، راست ايستادن و اشتياق ماندن را دير زماني است كه از لوح آرزوهايم پاك كرده ام. من نمي خواهم كه باشم. من نمي خواهم كه ديگر دلتنگ ااين كالبد خاكي باشم. لولاهاي پنجره هاي شدن صداي پوسيدگي مي دهند و فرياد مي زنند در خاستگاه شنيدنم كه مرگ بر بودن باد. ديدگانم با ظلمت ديوانگي مي كنند و صداي خروس خوان لحظه اعدام، تن را به رقص در مي آورد. شمارش معكوس از ياد رفتن، تابوتم را به شادي در مي آورد و صداي پاي نعش كش ها، سنگ چين هاي قبرم را به رجز خواني وا مي دارد. من تمسخر سنگ فرش هاي قبرستان را به احساس پوچ دستهاي نا محرمان دزد محبت اين شهر غريب عاشقانه تر مي بينم. من برهوت سرد دستهاي نعش كش را به تشنگي نگاه يك قاصدك ترجيح مي دهم. من زنده مي شوم وقتي خويش را بر دوش نعش كشي مي بينم كه در حركتش براي به خاك سپردن همواره صادق بوده است. من اين صداقت را با تمام تاريكي اش مي پرستم. من لذت مي برم وقتي صداي خشن قدمهاي نعش كش را در رستنگاه انديشه ام مرور مي كنم، به جاي عربده هاي دهشتناك عادتهاي مردن. كسي حق ندارد براي نعش من اشكي بريزد. قهقهه هاي مترسك قبرستان مرا شكوه زندگي مي بخشد. پس به خاكم بسپاريد و بر بالينم مترسك عصيان بكوبيد و جغد هاي اين شهر را خبر كنيد كه اينك مردي از جنس شب مرده است، پس تنهايش نگذاريد. به زيارتنامه خوان پير گورستان بگوييد خموش باشد، مبادا روايتش، سكوت من و مترسك و جغدهايم را بر هم زند. مترسكم را آب ندهيد، او سيراب است از خوردن خون نعشم. اي جغد، مراقب اشكهايت باش، مبادا بر پاي چوب مترسكم بريزد، او سبز خواهد شد و من خواهم مرد. جغد ها را نرانيد تا برايم از اين شهر بي من، هر شامگاه بخوانند. دستهاي مترسكم را از چوبي بلند بتراشيد تا در هنگام اندوهگين شدنم، در بد شومي شبانگاهان جغد وار، در آغوشم كشد و در گوشم آرامش را عربده بكشد. آري، من اين گورستان را دوست دارم.
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی