سه‌شنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۸


سياست آينه ها و مرغ مهاجر



من سياست آينه ها را نمي فهمم. من فلسفه آب را درك نمي كنم و جادوي مهتاب را. به وسعت همه آينه ها قسم، من اسيرم بين رنگها و بي رنگي ها. من شك دارم به بيطرفي آينه ها. به صداقتشان، به درستي و صافي شان، وقتي چهره هاي پر از دروغ و ريا را با تمام زلالي نداشته شان نشان مي دهد. وقتي رو نمي گردانند از صورتكهاي سراسر تزوير. از اين ماسكهاي مالامال از فريب. من از اين آينه هاي روشنايي همدست تاريكي بيزارم. من حتي گاهي به تقدس آينه ها شك دارم. من به روشنايي آب شك ميكنم، وقتي با امواج مواجش در تاريكي ظلمت غرقت مي كند و در گوارائيش ترديد مي كنم، وقتي خود را از تشنه اي دريغ مي كند. من از آب فقط استسقا را مي فهمم. وقتي آنقدر جفاكار مي شود كه بي رحمانه بر ولع مستسقي قهقهه مي زند. من جنون آميز بودن مهتاب را در يك شب صاف پر ستاره قبول ندارم، وقتي كه همدست شب مي شود و تو را از خلوت شبانه روحانيت بيرون مي كشد. چرا مهتاب همراه تاريكي مي شود؟ چرا ماه به روشنايي عاريتي اش از خورشيد با تمام منتي كه از او بر دوش مي كشد، خيانت مي كند و شب چرا تاريكي ذاتي اش را ملعبه دست اين كورسوي نور مي نمايد؟ اگر در فلسفه وجودي شب سياهي است چرا تمناي نور دارد؟ من معماي گلهاي آفتابگردان را هم نمي توانم حل كنم. آنها كه مشهورند به عاشقان سينه چاك خورشيد، چرا پس به سوي هر كور سوي نور ديگري هم برمي گردند و به طرف آن خم مي شوند؟ من به تردي نيلوفر شك مي كنم، وقتي به سختي يك نگاه از ساقه جدا مي شود. درست است كه شاخه نگاهش ترد است ولي در چيدنش وحشت از مرداب، هميشه همراه اوست. من از همه نگاههاي نيلوفر گونه پر از آلاله هاي يخ كه خود را تسليم محض آب هر مردابي مي كنند متنفرم. درست است كه نيلوفر ساحره زيبائيهاست، اما هر چه باشد، ريشه در مرداب دارد. من حتي عاشق دريا هم نمي شوم، وقتي به ياد مي آورم كه خصلت سخاوت را حريصانه يدك مي كشد، اما امواج طوفانيش مي تواند هر كسي را به كام مرگ ببرد. من عاصي مي شوم وقتي يك نهنگ با آن ابهتش در پي سرابي بيهوده پا به خشكي مي گذارد و آنجا از غم آب و رنج سراب خودكشي مي كند. من نمي خواهم صدفها را ببينم كه دريا را رها مي كنند براي ديدن خشكي، اما بين ساحل كه مرز بين دريا و خشكي اشت معطل مي مانند، نه مي توانند از دريا كه مامن آنهاست دست بكشند نه از دنياي پر رمز و راز خشكي. اما با تمام وجودم پرنده هاي مهاجر را دوست دارم كه با تمام مهربانيشان وقتي از سرزمين مادريشان كوچ مي كنند دشتي پر از خاطره هاي خوب برايت مي گذارند و سال ديگر با كوله باري از قصه هاي تلخ و شيرين بر مي گردند. من آنها را دوست دارم چون با اينكه هر سال از اينجا مي روند اين دنياي پر از زيبايي هاي دلفريب بيرون از اينجا نمي تواند با هيچ افسوني آنها را پايبند خود كند. ترديد هيچ ماندني نمي تواند بال پروازشان را بشكند و شعله پر فروز باز گشت را در درونشان خاموش كند و عطش خاطره هارا در آنها فرو نشاند. من آنها را دوست دارم كه اگر همه دنيا را هم بگردند باز بر مي گردند با همان پاكي كه از اينجا رفته اند. وقتي مي آيند هنوز دشت را دوست دارند. حديث بيشه را مي فهمند، هنوز زبان پونه را بلدند و حتي هنوز براي بلوط دلتنگ مي شوند و استادند در به دست آوردن دل گل سرخ، هنوز همنشينان خوب شكوفه هاي گيلاسند و دوستاني خوب براي علفهاي سبز بيشه. با اين حال يك چيز را خوب مي دانم كه اين پرنده هاي كوچك خوشبختي بدون آب و آينه، بدون دريا و مهتاب لطفي ندارند. پس من همه شان را هر طور كه هستند، به حرمت مرغ مهاجر دوست دارم.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی