چهارشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۸

صداي پاي خدا
من صداي پاي خدا را شنيدم در آن نيمه شبهاي ظلمت زده. در آن وانفساي هذيان گويي. در آن آشفتگي جسم و بيچارگي روح، در تلاطم ميان مردن و نمردن، بودن و نبودن.
من شنيدم آن چه را ديگران در سالمندي زهد به ترديد مي شنوند. كه من شنيدم آن صدا را به اطمينان و نه در ترديد، آن هم در نونهالي جسم و ميانسالي روح، با همه آلودگي.
خود خودش بود، چيزي شبيه آب، آن هنگام كه مي ريزد بر جسمي سخت همچون بر من ِ سنگ، چيزي شبيه باران و رقص آن در بيابان ، همچون من ِ كوير. تشنه ام بود، بسيار. التماسم را مي خواند از چشمهاي بي اشكم. باد برده بود آهنگ العطشم را بر دريايش.
اين صدا چه آشناست. شبيه آنچه در خلوت اتاق تاريكم تجربه كرده بودم سالياني دور در كودكي. در كابوس هاي تنهايي لحظه ها. در نا اميدي هاي هر روزه. آهنگش همان نجوايي بود كه در بيهودگي هاي روزمره ام، آرامش را در گوشم زمزمه كرده بود و اينك نه با گوشم كه با گوشتم مي فهميدمش به وسعت همه روزهايِ به تنهايي گذشته. داغ داغ بود آن صدا. آنقدر كه صورتم گُرافتاد از داغي اش. اول بار بود كه تمناي سوختنم افتاده بود.
از من بود و براي من، تنها. جسم مي خواست و روح، خواهش. فرياد روح را ببين: مي خواهم اسيرم كني. مي خواهم كه رسوايت شوم.
آن صدا بوي خدايش را مي داد. مستم مي كرد افسون وار. ديوانه ام مي كرد مجنون گونه. مي برد مرا به خلوت خداي اش. صداي پايش، نقش مي بست پاورچين پاورچين بر زمين آن بيابان معجزه. جاي پايش نيلوفر جوانه مي زد. سجده مي كرد بي درنگ پس از هر جوانه. چشمانم در آن ظلمتكده، برق ميزد و روشن مي كرد بيابان را تا ببينم آن چه ناديدني است. دل بود، بر وسعت آن بيابان.
فرياد زدم مي خواهمت، از آغاز تا پايان. فرياد كردم با اشك، جوابم داد با لبخند كه اي خودِ من. بشكن تا خود بيني. گر خود ديدي، من بيني...
خواب بود؟ نمي دانم. هر چه بود دليل بر زمين ماندنم را گفت.
زان پس ساختن آغاز كردم با شكستن...

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی