شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۱

ديشب دوباره ستارگان جشن و شادماني داشتند .آسمان بزم رقص و پايكوبي بر پا كرده بود و پروين با اسپندانه دب اكبر بر دست، بلاگردان مجلس بود و ناهيد مجلس آراي بزم . ماه دست بر چانه منتظر طلوع سپيده دم نشسته و از اينكه همه دعا مي كردند زودتر از هر شب شمع وجود او خاموش شود و شيشه عمر شب توسط رسول صبح بشكند ناراحت نبود، چون او از همه چشم به راه تر بود. ديشب زمين بر آ سمان فخر مي كرد كه او ميزبان اين مهمان عزيز است و آسمان از حسادت جشن و پايكوبي خانواده اش را به رخ مي كشيد و زير لب بر بد اختري اش نفرين مي كرد و از حرص با خود مي گفت: من چه كم از او دارم. حال ببين كه چقدر اين مهمان عزيز است.
آري ديشب زمين و آسمان منتظر تولد كودكي از شجره طيبه طوبي بودند. پسري كه فخر آسمانيان وحجت زمينيان آست. از ديشب ديگر زمين به طلوع خورشيد در خانه رقيبش آسمان معترض نيست چون كه از امروز خورشيدي در او طلوع مي كند كه نور مهر آ سمان در برابر طلوع او فروغي ندارد. ديگر مجبور نيست منت ماه را بكشد تا نور مهتابش را حواله سياهي شبهاي زمين كند.
آري امروز حميده خاتون منت مي گذارد بر سر همه عالميان و با اجازه پروردگارش بارش را بر زمين فرو مي نهد و ميشود عزيز همه جن و انس. امشب خانه صادق (ع) پر از شور و شعف است.
اين كودك فرزند امام ، خودش امام، و پدر امام است. آفرين بر تو حميده خاتون كه جز همسران بني هاشمي هيچ زني در عالم كودكي به اين مقام به دنيا نياورده است.
نام : موسي (ع)- لقب:كاظم - كنيه : ابوالحسن - نام پدر : جعفر - نام مادر : حميده خاتون - >متولد: 7صفر 128 هجري - محل تولد: ابواء بين مدينه و مكه
مدت امامت: 35 سال - عمر مبارك: 55 سال - تاريخ شهادت: رجب - علت شهادت : خرماي زهر آلود - نام قاتل: هارون - محل دفن: كاظمين - تعداد فرزندان 18 پسر و 19 دختر

جمعه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۱

... من امشب بس دلم تنگ است
دوباره امشب مست نوشتنم . سراچه ذهنم آماس مي كند و بغض سنگيني روي حنجره ام سنگيني. در دام گذشته گرفتار آمده ام و شكنجه گران خاطره با تازيانه خيال به جانم افتاده اند تا خماري فراموشي را از وجودم به در برند و پيوسته ذهنم را شستشو مي دهند تا مستي خواب را ازسرم بيندازند. آنقدر سيلاب اشك بر سد پلكهايم فشار آورد تا آن را شكست و اشك از آبشار مژگانم به پايين ريخت . نمي دانم چه مدت است كه گريه مي كنم . فقط مي دانم كه كوير گونه هايم از نمك اشكهايم فرياد العطش سر داده اند و چيزي جز حرارت آفتاب سوزان دستهايم نصيبشان نشده است. بارها خواسته ام با دستهاي بي تفاوتي بر جان خاطراتم بيفتم و همه شان را از اتاق كوچك ذهنم به بيرون اندازم و با زنجير لا قيدي بر ميله هاي زندان وجودم كه خودشان برايم ساخته اند ببندمشان و آنقدر با تازيانه بي خيالي بر بدنشان بكوبم تا از فرط بي توجهي بميرند و من از وراي ديوارهاي بلند انزوا بتوانم ديگران را هم ببينم. اما هر وقت كه خواسته ام اين تصميم را عملي كنم ترسيده ام .از خودم ترسيده ام .از اينكه به ناگاه با نبود خاطراتم تنها شوم . حتي مي دانم آنقدر بدون اين خاطرات از زندگي تهي مي شوم كه ديگران هم از من خواهند ترسيد. نفرين بر آنكه بگويد از انسان بي خاطره بترس. بخاطر اين بي ارادگي ام دارم از خودم متنفر مي شوم .اضطراب وهم آور ناتواني مثل موريانه تمام جسمم را مي خورد و مانند خوره درونم را تهي مي كند .من بين بودن و نبودن اسيرم. واقعا نمي دانم هستم يا نه . وجود دارم يا نه. احساس مي شوم يا نه . يا احساسم مي كنند يا نه .اما اينروزها تنها مفري را كه براي رهايي از اين احساس پوچ ترس يافته ام اين است كه هر وقت تشويش را مهمان نا خوانده قلبم يافتم، سفره اي از اعتماد و اميد مقابلش پهن كنم و ميزبان خوبي براي ترديد هايش باشم . مي خواهم با تمام نا اميديم سفير زندگي باشم براي اين قلبي كه از نا اميدي هواي تپيدن هم ندارد. مي خواهم تمام خاطرات رنج آورم را باران اشك كنم و با ابر قلم بر روي كوير كاغذ بگريم. به همين خاطر دوباره امشب هواي نوشتن دارم چون امشب هم دلتنگم.
كتاب شعر را باز ميكنم و فرياد ميزنم:
... من اينجا بس دلم تنگ است
و هر سازي كه ميبينم بد آهنگ است.
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي برگشت بگذاريم
ببينيم آسمان " هر كجا " آيا همين رنگ است.
تو داني كاين سفر هرگز به سوي آسمان ها نيست
سوي بهرام، اين جاوبد خون آشام،
سوي ناهيد، اين بدبيوه گرگ قحبه بيغم،
كه ميزد جام شومش را به جام حافظ و خيام،
و مي رقصيد دست افشان و پاكوبان بسان دختر كولي
و اكنون ميزند با ساغر مك نيس يا نيما
و فردا نيز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما
سوي اينها و آنها نيست.
به سوي پهندشت خداوندي است،
كه با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاك افتند
... بيا رهتوشه برداريم
قدم در راه بگذاريم...
شعرم را به پايان نبرده ام كه اشتياق به بستن آن را احساس ميكنم. چرا كه
اينجا بس دلم تنگ است ...

چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۱

خدا براي من....
وقتي ابر تيره نا اميدي آسمان آبي زندگي را براي من تيره مي كند، وقتي هواي سنگين سكوت، نفس كشيدن را برايم غير ممكن مي سازد، وقتي وهم مرگبار تشويش، سايه هاي ترسناك ترديد را حواله آفتاب زندگيم مي كند، وقتي شك در وجودم رشد مي كند و به مرحله يقين مي رسد و مرا با خود تا پرتگاه مرگ مي برد، وقتي خفقان در گلويم مانند بغضي فرو خورده سنگيني مي كند، آنقدر كه مرا وادار مي سازد تا دست بي تفاوتي را روي گلويم بگذارم كه مبادا سنگريزه هاي غربت راه چاه حنجره ام را سد كند و مرا همچون ماهي كوچك، از آبشار زندگي به پايين اندازد، در آن زمان كه گونه هايم از عطش حسرت، اشك چشمهايم را به مددمي گيرند، همان لحظه است كه من از فرط غم قلم احساسم را روي بوم نقاشي ذهنم مي كشم و تمام نتهاي موسيقي نبودن را بر روي پيانوي لرزان دستهايم گريه مي كنم. اما تنها نيرويي كه به من توان بودن مي دهد و تنها كلمه اي را كه مي توانم با خود زمزمه كنم و با زمزمه كردنش خودم را از اين اضطراب درد آلود رها سازم ، اين زيباترين كلمه هستي است – الله - خداوند براي من وجودي است سر شار از لطافت كه بر من منت نهاده و هديه گرانبهاي زندگي را به من عطا كرده است. حتي بعد از آفريدنم هم سايه مهرش را از سرم بر نداشته و هميشه و در همه جا چه درثانيه هاي تلخ غم و چه درلحظه هاي شيرين شادي همراهم بوده و با نيروي ما ورائيش تاب تحمل تلخيها و لذت درك شادي ها را به من داده است. چه بسا براي اين كار با همان نيروي مافوق مادي اش موانعي را از سر راه احساسم برداشته و هر گز اين نيروي عظيمش او را به جبر نكشانده است تا ظلمي بر من روا بدارد . شايد چون خودش مي داند كه جسم حقير من تاب تحمل حتي ذره اي درد را ندارد .
خداوند براي من فقط كسي نيست كه من در غمهايم از او كمك بخواهم و در شاديهايم خودم را از او بي نيار بدانم. يعني نمي توانم كه بي نياز باشم . چطور مي توانم او را در لحظه اي با خود بدانم و لحظه اي ديگر خودم را از وجود پر از مهرش جدا. او كسي است كه نيروي خارق العاده خلقتش در بند بند وجودم و در لحظه لحظه زندگي ام كه همه اش عاريه از اوست، رسوخ كرده و همه دنياي مرا با تمام عشقش پر از چيزهاي خوب و دوست داشتني نموده است و من در پاسخ به او چه كرده ام. به جز اينكه در خيلي جا ها و خيلي وقتها با اينكه مي دانستم حضور دارد با خودم گفتم اينجا نيست و سوار بر اسب سر كش غرور در دشت جوانيم كه هر دو آفريده او بود، شدم و تا آمدم بفهمم، مهار اسب از دستم رفت و او مرا با خود برد و بر بيابان سر خوردگي به زمينم انداخت و من رنجور مثل يك شواليه شكست خورده در محاصره، در حالي كه به دنبال مفري براي فرار مي گشتم ، از سر پرچين ندامت پريدم تا دوباره به زندگي بر گردم. چقدر خجالت مي كشيدم اما مانند كودكيم كه بعد از هر اشتباه خودم را براي رهايي از تنبيه به آغوش مادر مي انداختم، تا خودم را نجات دهم، چاره اي جز اين نديدم كه به او پناه آورم و خودم را در خاك درگاهش بيندازم و آنقدر اظهار ندامت كنم تا او مرا ببخشد. هر چند كه او هم مثل مادر مي دانست اين آخرين بارم نيست. اما مطمئن بودم كه آنقدر مهربان هست كه باز هم فرصت ديگري را به من دهد تا خودم را بهتر بشناسم. ولي نفس من ضعيف تر از آن بود كه مرا وادارد از جاذبه هاي سواري با اين اسب شيطاني و شوم غرور، دست بكشم و هنوز اشك ندامتم خشك نشده بود كه باز هم اين سواري بيهوده را تجربه كردم و به دامان هوس آلود گناه افتادم و بعد از آمدن به خود مفري جز او نيافتم . پس خداي من هرگز مرا به خود وا مگذار و هر گز دست بخشايشت را از من دريغ مدار. مي دانم تو به همان زيبايي و مهرباني هستي كه مادر از كودكي برايم تعريف كرده بود. حتي مهربانتر از مادر .اين را خودش (مادر) به من گفت.و تو براي من همانگونه اي.
اي كاش ميدانستم به كدامين مكان دلها به تو آرام گرفته اند/ يا ميدانستم كه كدامين سرزمين به زير پاي توست / آيا در كوه رضوايي يا جاي دگر يا به ديار ذي طوي.
و تو اي خوب من، به من بگو خدا براي تو چگونه است.


بدنبال انتشار مطالبي در مورد فيلم The song of Bernadette و ماجراي واقعي BERNADETTE OF LOURDES
دوستان زيادي محبت نمودند و اطلاعاتي را در اختيار بنده قرار دادند.يكي از مطالب وارده مربوط بود به رئيس خودم كه بنده ايشان را بيشتر يك دوست ميدانم تا يك رئيس.
ايشان ياد آور شده بودند كه اين فيلم را سالهاي دور ديده اند و آن را يك شاهكار هنري دانستند. هنرپيشه زن فيلم كه نقش BERNADETTE OF LOURDES را بازي ميكند خانم Jennifer Jones است. براي اطلاعات بيشتر اينجا را كليك نماييد.
ايشان همچنين اشاره به جمله اي در اين فيلم نمودند كه لازم دانستم آن را به عنوان سرتيتر وبلاگم قرار دهم.
من بي صبرانه آماده شنيدن نظرات شما در اين رابطه هستم.

سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۱

هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده عالم دوام ما

يكي از دوستان مطلبي را از طريق e-mail برايم ارسال داشته است كه بد نديدم براي شما هم بازگو نمايم.
The Song of Bernadette نام فيلمي است كه در آن دختري خواب حضرت مريم را مي بيند. ظاهرا اين داستان واقعي است و برناده لرد ئوس
(BERNADETTE OF LOURDES) نام واقعي همان دختر است كه پس از مرگ هنوز بدنش سالم مانده است. برناده 122 سال پيش بدنيا آمده است و در سن 35 سالگي از دنيا ميرود. پس از 30 سال كه نبش قبر ميكنند، متوجه ميشوند كه بدن اين دختر هنوز سالم است.الان پس از 87 سال پيكر او در داخل يك محفظه شيشه اي نگهداري ميشود.



اطلاعات بيشتر:
BERNADETTE OF LOURDES
BERNADETTE SOUBIROUS
BERNADETTE OF LOURDES

دوشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۱

فلسطين چند بخشه...
از زمانهاي دور خيلي خيلي دور وقتي بچه هاي سرزمين كاج توي مكتب درس مي خوندن ،وقتي مي خواستن فلسطينو بخش كنن: دستشونو بالا مي بردن و مي گفتن فلسطين چند بخشه؟ سه بخشه: ف... لس... طين.عين كلمه مسلمون.م... سل.. مون. سالها همين جوري بود . براي بچه هاي اين كلاس فلسطين، سه بخش بود اما همش مال خودشون .خود خودشون. فلسطين سه بخش بود : ف.. مثل فرياد، ل مثل... سالها گذشت تا يه روز اوضاع عوض شد . معلمشونم عوض شد. معلمه با يه تركه اومد سر كلاس و به بچه ها گفت فلسطين چند بخشه. بچه ها داد زدن سه بخشه ... ف... لس .. طين. معلمه عصباني شد و بعد همه بچه ها رو تركه زد. دوباره پرسيد: فلسطين چند بخشه ؟ دوباره بچه ها داد زدن سه بخشه........ . معلمه دوباره تركه زد. بچه ها با صورتهاي هاج و واج بادستهايي كه مثل كباب مي سوخت عين دلاشون، به معلمه نگاه مي كردن. بعد اون معلمه گفت آره فلسطين سه بخشه اما اين طوري .... اس ... را... ئيل. اس مثل استعمار، را مثل... بچه ها مي دونستن داره اشتباه مي كنه. اما از ترس تركه هيچي نگفتن. كم كم جاي خيلي چيزا توي كتابهاي درسيشون عوض شد . جاي خونه اومد چادر، جاي شهر اومد اردوگاه، جاي وطن اومد آوارگي.جاي فلسطين هم همون اسرائيل.جاي مسلمون هم صيهونيست. و اگه كسي درسش رو خوب حفظ نمي كرد سزاش چي بود؟ يه تركه . تا آخرش يه روز يه پسره شجاع وسط كلاس داد زد فلسطين سه بخشه: ف... لس ... طين. خونه، نه چادر، وطن، نه آوارگي . گفت و تركه خورد . اما باز حرف خودشو زد .بازهم تركه خورد. بچه ها از ترس و معلمه از خشم انگشتاشون رو مي جويدن. اما پسره كوتاه نيومد. آخرش كلاس بهم ريخت . پسره با سنگ زد و شيشه هاي مدرسه رو شكست. يه عده اون طرف ديوار يه عده اين طرف ديوار. آخرش يه روز مبصر كلاس اومد و گفت آقا ما بگيم. فلسطين چند بخشه. دو بخشه نصفش فلسطين، نصفش اسرائيل. مثل اسم خودم: يا... سر... .به نظر خودش خيلي هم خوب بود.ديگه مجبور نبود مواظب همه كلاس باشه. نصفش هم بس بود .از سرش هم زياد. اينطوري جاش رو توي دل معلم هم باز ميكرد.يه تير دو نشون. اما نه اون پسره راضي بود . نه اون معلمه... به همين خاطر شيشه شكستنو، تركه خوردن ادامه داشت. تا اينكه يه روز معلمه عوض شد. همون كه چند سال پيش تو مدرسه صبرا و شتيلا دوستاشو كشته بود . پسره خونش بجوش اومد. يه سنگش شد دو تا. دوتا شد سه تا. حالا ديگه دستاشو پر از سنگ مي كرد. اما قاتله پرزورتر بود. اومد و گفت فلسطين نه سه بخشه نه دو بخش . فلسطين يه بخشه.مثل بوش. اسمش اسرائيل.حالا مبصر فهميد كه سرش كلاه رفته. اما ديگه نمي تونست كاري بكنه. هنوز هم كه هنوزه اين دو تا دارن مي جنگن. اما من مي خوام بگم آره فلسطين يه بخشه. مثل كلمه دشت . دشت پر از كاج. مثل همون كاج وسط پرچم كشور اون پسر شجاعه. راستي كاج هم يه بخشه. من طرفدار اون پسر شجاعم.

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۱

و باز فلسطين ...
جنايت و مقاومت 1
جنايت و مقاومت 2
جنايت و مقاومت 3
جنايت و مقاومت 4
جنايت و مقاومت 5
...و در فلسطين هر روز مسيح را به صليب مي كشند.