شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۱


چيزي به سرزمين موعود نمانده است و من بيش از پيش حيران و سر در گمم. هنوز جواب اين سوال كه چرا از ميان اين همه قاصدكي كه در دسته قاصدكها بودند، يكي از بر گزيدگان منم را نيافته ام.
من از آن سرزمين پاك و طاهر عذر ميخواهم كه با قدم گذاشتن بر اين خاك، بايد اين همه گناه را بر دوش خويش تحمل كند. من بايد از خاك اين سرزمين عذر خواهي كنم كه مجبور خواهد بود كه اشك من را بر گونه هايش احساس نمايد. من بايد از چشمهايم بخواهم كه براي ساعتها خويشتن را به دست اين دل بسپارد تا به اندازه هميشه در اين مدت گريه كند. من بايد دل خويش را براي دقايقي به سكوت اين سرزمين پاك بسپارم تا به اندازه هميشه، آرامش را در خويش بپروراند. من بايد انتظار را براي هميشه در دل اين سرزمين جا بگذارم تا براي ديداري ديگر اميد بازگشت دوباره داشته باشم.

دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۱


در بيقراري لحظه هايي كه تاب هيچ چيزي را نمي آوري، در التهاب روزهايي كه توان بودن را از دست مي دهي، در ضربان هفته هايي كه نيروي ماندن را نداري، در خفقان ماههايي كه احساس زنده بودن برايت مي ميرد و در تشويش سالهايي كه تنها هدفت زنده ماندن است، چرا هيچ وقت نخواسته اي تكاني به اين بيقراري ذهنت بدهي و فقط براي يك بار هم كه شده با خود بينديشي كه تو در اينجا دنبال چه هستي؟ وقتي كه برايت احساس ماندن و خوب ماندن مي ميرد، هيچ چيزي نمي تواند ترديد بودن و بد بودن را از چهار ديواري ذهنت بيرون كند. وقتي كه تشويش ميهمان ناخوانده قلبت مي شود، ديگر ذوق هيچ خواستني نمي تواند شوق هيچ داشتني را برايت فراهم آورد. وقتي كه استوانه ذهني افكارت از ارتفاع نبودن مرتفع مي شود و مساحت قاعده اش با مساحت تلاشي براي گم شدن هم اندازه مي گردد، ديگر هيچ عشقي نمي تواند تو را براي زندگي كردن كه نه، حتي براي زنده ماندن ترغيب كند.