غمهايم را با دستهاي خسته ام جمع كردم و در كوله بارم گذاشتم. ميخواهم براي غمهايم تا موقع رسيدن به كوچه هاي اشك كمي گلايه كنم تا شايد لختي آرام گيرم. چه بوي باراني مي آيد در اين كوچه ها. هرگاه به اين كوچه ها سر زده ام، اين نم باران، روحم را نوازش كرده است و خيسي فرش شده بر آن، برايم يادآور روزهاي آشنايي است. خوشا به حال آن دل كه اينچنين با تنهايي خود مستي مي كند و از مستي خود خيس بودن را متولد مي سازد. اين دل بايد پر باشد و گلايه هايش بسيار. حتما اين دل سوخته است و اين سوختن را تا اعماق جان برده است. اين سوختن بر خلاف هميشه كه ساختن را به ارمغان مي آورد، اينبار حقير شدن را به صاحب دل آموخته است. آري، اين دل ديگر باور كرده است كه حقير شده است.
اين كوچه ها براي من و كوله بار غمهايم چه آشناست. هميشه در اينجا اتراق مي كنم، كوله بار غمهايم را به كناري مي گذارم. از عطر باران اشك گسترده شده تا انتهاي اين كوچه، جان مي گيرم و براي آرام شدنم، در تنهايي خويش، در گوشه اي از اين كوچه ها، آرام براي خدايم گريه مي كنم. آنقدر به اين كوچه ها پا گذاشته ام كه ديگر با من غريبگي نمي كنند. اينجا من مي نشينم و از تمام خستگي هايم مي گويم. لختي اعتكاف و لختي اعتراف و سپس لختي آرامش و وعده ديدار تا فصل باراني ديگر.
آري اين كوچه ها، كوچه هاي اشك است. اين كوچه ها مستي را خوب مي دانند و مدام مي در پيمانه مي ريزند تا تو بتواني خوب ديوانگي كني. اين كوچه ها تنها از آن كساني است كه ديگر دل بريده اند. متعلق نيستند. حديث جدايي را خوب مي فهمند و غم هجران را. اينجا از آن كساني است كه براي بال و پر دادن به ديگر همسفران، بال و پر خود را سوزانده اند. اينجا از آن كساني است كه از خويش بريده اند و از يار. اينجا از آن كساني است كه غصه هايشان را تنها به خدا هديه مي كنند. اينجا از آن كساني است كه روزگاري به دنبالشان مي دويده اند، ولي امروز به جرم پير بودن جسم، حكايت به بازار آمدن تازگي و دل آزاري كهنه ها را برايشان روايت مي كنند. اينجا از آن كساني است كه زندگي شان را تنها به كلامي سپرده اند. اينجا از آن كساني است كه هيچگاه خود را نديدند تا هميشه ديگران را ببينند. آري، اينجا از آن كساني است كه ديگر خود را نمي بينند. اينجا از آن كساني است كه براي بخشيدن زندگي به ديگران، خود را گرو گذاشته اند.
اما، من اينجا به چه كار آمده ام؟ باور كنيد كه من خسته اي پوچ بيش نيستم. من عاشقي بوالهوس بيش نيستم. من آيين مستي را نمي دانم. من درس ادب را در پيش استاد مي و ميخانه نخوانده ام . من هنوز افتادگي را در كوي يار نياموخته ام. من شرمندگي بر آستانش را از بر نيستم. من حتي مستي را هم نمي دانم. مگر مي شود مستي نداني و اذن دخول بر ميخانه را به تو دهند. خدايا، من اينجا به چه كار آمده ام؟ خدايا خسته ام، ويرانه اي بيش نيستم. حيراني تمام قصه من است. نيمم شك است و نيمم پوسيدگي. آواره اي بيش نيستم در اين خراب آباد. كتابم جز دلتنگي، هيچ چيز ديگري به ديگران نياموخته است. فانوسم جز براي روشن كردن جاده هاي تاريك و بي نور، زندگي نكرده است. مني كه حتي تنهايي هم ديگر از بودن با من بيزار است. خدايا تو كه خوب مي داني كه حتي آسمان قصه هاي من هم آبي نيست و قصه هايم هميشه پر از ابرهاي سياه است. من كه حتي از ديو قصه هاي خود هم ترسيده ام، خدايا تو خود خوب مي داني كه تمام مهرباني قصه هايم را به معجزه زندگيم هديه داده ام.
خدايا مي و ميخانه از آن محبوبان توست. مي و ميخانه از آن رو سپيدان توست. مي و ميخوارگي از آن مقربين توست. و آنگاه من كجا و مي و مستي و ميخوارگي كجا.
خدايا، تا به كي؟ زمانش كي فرا مي رسد؟ كجا بايد آموخت مستي و ميخوارگي را؟ تا كي بايد نشست و مستي در اين ميخوانه را تنها تماشا كرد؟ خدايا تشنه لختي ديوانگي در كوي تو ام. خدايا عطش مستي براي تو دارم. خدايا به من ميخوارگي را بياموز. خدايا ديگر توان ماندن در اين ميخانه و ديدن ميخوارگي و تشنه برگشتن را ندارم. خسته ام. خدايا زودتر ميخوارگي را بر من بياموز، كه ميخواهم برايت بد مستي كنم. خدايا من آواره اي بيش نيستم. از يك آواره چه انتظاري و چه امتحاني براي يك آواره؟ پس بياموز. چون نيازمند ديدن توام.