همان عاشقانه قديمي اما با حسي ناب تر و البته گرامي تر...
من برايش از سرزمين آلاله ها مي گفتم و او چه زيبا با دستان لطيفش گل چين مي كرد آلاله ها را با مهرباني در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از زيباييهايش مي گفتم چيزي كه خود باور نداشت و او چه با اشتياق زيبايهايش را همچون مرواريد در صدف زندگيش نوازش مي كرد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از داشته هايش و نداشته هايش مي گفتم و او با نجابت همه آن چه را كه داشت و نداشت را با صداقتش در صندوقچه ذهنش مرور ميكرد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از غرور فراموش شده اش مي گفتم و او خاشعانه غرورش را با نگاه ساده اش نثار نيلوفر ها ميكرد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از دلتنگي ها و غم هايش مي گفتم و او غريبانه اشكهايش را هديه گونه هايش ميكرد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از نشانه هايي كه چشم انتظار او هستند مي گفتم و او همچون كيمياگري به دنبال نشانه ها مي دويد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از شهامت تنها چيزي كه مي توانست او را تا اوج بلند بودن بكشاند مي گفتم و او همچون پرنده تازه از قفس رها شده چه مستانه ديوانگي ميكرد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از مسافر بودن، جاده و دو راهي كه در انتهاي اين جاده به انتظارش نشسته است مي گفتم و او طبق عادت گلايه از لحظه جدايي مي كرد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از وابسته نشدن در اين همراهي مي گفتم و او چه خوب عهد مي كرد و باور داشت كه وابستگي، پوسيدگي است در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از آغاز مي گفتم و اينكه او نبايد به قصه ماندن كه مردابي بيش نيست دل خوش باشد و او چه خوب با اشتياق مرداب را از تابلوي نقاشي اش پاك ميكرد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از باورهايش گفتم از ايمان و از خدا و او چه خوب در كلبه روحش اعتكاف ميكرد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از سكوت مي گفتم و او چه معصومانه فرياد مي زد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از نيازش به غرور مي گفتم و او چه خوب تمرين مي كرد اين داشته فراموش شده اش را در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از خلوت كردن با خود و خويشتنش مي گفتم و او چه خوب شمع تنهايي را به نيت شفا روشن مي كرد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از حديث روييدن و حكايت جوانه زدن مي گفتم و او چه ملتمسانه چشمانش را به ياري اين حاصلخيزي ميبرد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از دوباره تولد يافتن و تازه شدن مي گفتم و من چه خوب زايش را در وجودش مي ديدم در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از نياوفرها، از گل پونه و از شاخه هاي بلوط مي گفتم و او چه زيبا ريشه مي دوانيد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از كوچ مي گفتم و از لذت هجرت و او چه خالصانه كوله بار رفتن را مي بست در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از شمع، مي، ساقي و همه آنچه كه بوي هستي مي داد مي گفتم و او چه ماهرانه جام را بر دستانش مي گرفت در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش ترانه اميد مي خواندم و او چه بچه گانه زندگي را معنا مي كرد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از نواختن، با ضرباهنگ فرياد مي گفتم و او چه نيكو سازش را با اين تپش كوك ميكرد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از سرانگشتان دستهاي توانايش مي گفتم و او چه زيبا دستانش را كه توانايي ابديت را داشتند را نوازش ميكرد در شب بيست و پنجم مرداد
من سرود سياست آينه ها، گيتار دلواپسي، ماندن تا معجزه، اشك و تنهايي و قاصدكها را برايش خواندم و او چه با حيا گوشش را به همراهي اين فرياد قلم مي آورد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از همه چيز گفتم به جز دردهاي كهنه مانده بر اين دل و او چه خوب روايت چشمانم را مي خواند و هيچ نمي گفت در شب بيست و پنجم مردادماه...
او چقدر مرا دوست مي داشت در شب بيست و پنجم مردادماه و من نيز هم...