و باز امروز تنها پيكره خويش را به زندگي كشانده ام. قرآن روبرويم تنها اميد براي ادامه دادن است. باز امروز مانند روزهاي سخت گذشته، پرم از تشويش و التهاب. لحظاتي بس كشنده. لحظاتي كه ديگر ميلي به تكرار آن ندارم و وجودم هم طاقت تحملش را ندارد. مدتهاست كه خود را در كوچه هاي تنهايي به انزوا كشانيده ام و در انتظار رخ دادن حادثه اي و شنيدن حرفي كه شايد مرا براي لحظه اي آرامم كند. يادش به خير روزهايي كه ديوار بلند غرورم بهانه اي بود براي يك آرامش. روزهايي كه بواسطه همين ديوار بلند، دستان قاصدكها را در دستانم مي گرفتم و آنها در بي نهايت رهايي، برايم از دنياي طوفان زده خود مي گفتند و من خوب گوش مي دادم، لبخند رضايتي بر لبانم مي نشاندم، دلم را به همراهي خيسي چشمانشان مي بردم و به همراه آنها براي پاك شدنم گريه ميكردم. همچون فانوسي كه ناخداي طوفان زده را به ساحل، اميد ميدهد، فانوس چشمانم را برايشان روشن ميكردم تا بي خيال از همه سختيهاي راه به سوي مقصدشان رهنمون شوند. نمي دانم شايد قدر آنروزها را ندانستم و شايد هم براي رسيدن به آرامشي هميشگي، امتحاني سخت را تجربه مي كنم. اما خدايا تو خود مي داني كه ديگر توانم افزون نيست و اگر نبود مهر و لطف تو، يقينا خستگي پاها، مرا تاكنون ويران ساخته بود.
درد درونم را سخت مي كاود و غم دستان سردش را بر چهره ام فرش نموده است. آنچه كه در اين ثانيه هاي پر ز التهاب مي كوشد تا اين سرگردان در كوچه هاي دلتنگي را كمي به حال خود آورد، صداي دهلي است كه خويشتن را به سوي خود فرا ميخواند. دهلي كه ثمره گوش دادن به آن دعوت به ميهماني بر سر سفره خداوندي است. صدايي كه خبر از صيام مي دهد و مرا به پابوس حضرتش مي برد. و اگر در اين دلتنگي سرد، آمدن صيام نبود، شايد اين منزوي كوچه هاي دلتنگي، نشاني از اميد در دلش نمي يافت. آنقدر پاهايم پر آبله گشته است كه تنها مرهم سحر و افطاري، توان راه رفتن به من مي بخشد.
اينروزها خدا را طوري ديگر خواسته ام. روزگاري تنها گوشه چشمي از سوي او حتي از بلنداي آسمان كافي بود تا مرا آنقدر اميد دهد كه تا مدتها نيازي به اتراق كردن در سرزمين دلواپسي نداشته باشم. اما اينروزها بايد او را براي هر چيزي به پيش خود فرا خوانم وگرنه آرام نمي شوم. بايد مرا روي زانوانش بنشاند، دستان گرمش را بر سردي چهره ام بكشد، از نزديكترين فاصله ممكن نگاهش را بر نگاهم بدوزد تا شايد تنها لختي آرام گيرم. من اينروزها او را از خويشتن خود هم نزديكتر مي خواهمش. من بايد با آرامش جمالش وضو سازم، از مهرباني نگاهش تكبيره الحرام نمازم را سر دهم، صداي اميدش را اقامه نمازم كنم و به اميد تسكين دردهايم، روا شدن حاجتم و رخ دادن معجزه، تسليم شدن و بندگي را به ميهماني قنوت نمازم بياورم. من براي او گريه خواهم كرد، او از اشكهاي من مرواريد اميد را خواهد سفت و بر گردنم خواهد آويخت.
اينروزها من دلتنگ وضو ساختنم، من دلتنگ از براي گفتن دلتنگي ام، من خوب مي دانم كه اسير در ناز گشته ام. آري، من حقير از هر سازي گشته ام. من اسير در هر چه جز اوست گرديده ام. من با خويش غريبه گشته ام. آري، من ديگر اينروزها او را نمي بينم. نه در اعترافم، نه در اعتكافم و نه در خلوت خويش با خويشتنم.
شب است و كوچه خالي از همراهان همدل، انزوا در بن بست كوچه ها، و اگر نبود كافري در ياس و نا اميدي، اعتراف ميكردم كه ديگر نا اميدي بيش نيستم. بغض تمام وجودم را در بر گرفته است، اما ميل به شكستن ندارم. مي خواهم بغضم را تا رسيدن به او در خويش نگاه دارم و در لحظه ديدار، چشمانم را با تمام خستگي ها و سنگيني بغض نشسته در آن ، به او وا سپارم و برايش فرياد زنم كه اين است ره آورد سالها مسافر بودن.
دلتنگ روزهاي خوب آشناييم. روزهاي خوب خواندن و شنيده شدن. يادش بخير روزهايي كه قبل از آنكه چيزي بنويسم، نوشته مي شدم. و قبل از آنكه بخوانم، خوانده مي شدم. حسرت روزهاي خوب دلواپسي، هرگاه كه گيتار دلواپسي ام شروع به نواخته شدن ميكرد، مي فهميدم كه بايد خبري باشد. مي نشستم به انتظارش تا بيايد. بيايد كه ببينمش. مي آمد، نگاهم ميكرد و حاجتم را با دستان مهربانش از چشمانم بر مي داشت، قول مي داد و مرا به لحظه روا شدن، اميدوار مي ساخت. هنوز رد پاي رفتنش را همراهي ميكردم كه هلهله روا شدن در دلم جاري مي گشت، چشمانم شاد مي شد و گونه هايم بهترين مكان براي رقص اشك مي گشت.
اما اينروزها من ديگر دلواپس نمي شوم. اينروزها من به انزوا نشسته ام. اينروزها گيتارم به كناري، شمع تنهاييهايم به كناري و بقچه زندگي ام نيز به كناري. چه چيز مي تواند اين واژه هاي گسسته از هم را به زنجير بكشاند تا دوباره قصه تازه شدن معنا پيدا كند؟
من در اين انزوا سخت حقير گشته ام. پوچي و بي حوصلگي امانم را بريده است. دستانم سرد سرد است. ذهن طلسم شده است. مي و ساقي با يكديگر بيگانه شده اند و ديگر صداي به هم خوردن جام شراب در اين ميكده به گوش نمي رسد.
آنقدر خسته ام كه حتي نمي توانم پاياني بر اين نوشته ها ببخشم. قلم هم در اين ويرانگي من، سخت حيران و دلگير است...