دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۱

خسته بي حوصله





خسته ام، خسته اي بي حوصله. بر كنده و دل زده از هر چيز و هر كس. خرابم ، خراب، از جنس ويراني . ديگر نه پايي براي رفتن دارم نه شوقي براي ماندن . تمام بساطي كه حس رفتن را در من برانگيزد را به دور خود جمع كرده ام. عروسك قصه ام، عروسكي كه ديگر با لالايي تنهايي من به خواب نميرود. لالا يي هايي كه آهنگش عروسكهاي زيادي را به خوابي شيرين با روياهايي سرشار از نور برده بود. قصه غصه قاصدكهاي عاشق. قصه اي كه ديگر قاصدكهاي عاشق را احساسي از بودن و ماندن نمي بخشد. زورق تنهايي، زورقي كه اگر روزگاري با پاروي دلواپسي مرا به سرزمين موعود رهنمون بود، امروز اگر چه تكه هايي از آن باقي مانده است، ولي پاروزنش را قدرتي نمانده است. گيتار بي تارم با آن آهنگ خسته دلواپسي، گيتاري كه هر چه آهنگ است برايش بوي عادت ميدهد. او ديگر با من غريبگي مي كند. نه ديگر زخمه ا ي براي كوبيدن بر تارم مانده است نه مضرابي براي به نجوا در آوردن ساز دلم . هيچ برايم نمانده است. كجايند قصه هاي كوچ كه مرا سرمست از باده رفتن كند. رفتني از جنس روشنايي. كجايند قصه هاي انتظاري كه تنها مونس من در طول پروازم بودند. كجاست زورق من، زورقي خسته از دلتنگي هميشگي ام. كجاست آن درياي طوفاني كه برقصاند زورق رفتنم را .چاره اي نيست جز آنكه غليان ذهنم را به تلاطم وا دارم، اما انگار او هم همچون من با هيچ آتشي قصد سوختن ندارد. به آتشي از جنس تمام واژه هايي كه با آن براي همه همسفرانم شعر اميد سر داده ام ، مهمانش ساختم، اما باز دريغ از يك موج، خواهش. آتشي از جنس تمام قاصدكهاي عاشق. آتشي سراسر سوختن و ساختن. آتشي سرشار از انتظار و تشويش. اما نه، نمي دانم براي اين غليان ذهن چه چيز بايد سوزانده شود. شايد اشكي، شايد بغضي. نميدانم. من بايد آتشي از جنس بيخود شدن را براي اين غليان آماده كنم. من غليان را با اين طلسم به نجوا در خواهم آورد. درد اين غليان همان آتش بيخودي است. بايد از خود بيخود شوم. بايد بسوزانم هر آنچه را كه شعر رفتنم را قافيه اي از جنس ترديد ميدهد. بايد بسوزانم هر آنچه را كه پاي رفتن را از من گرفته است. بايد بسوزانم هر آنچه را كه جنسش از جنس سوختن نيست. بايد بسوزانم هر آنچه را كه از جنس ساختن است - ساختن يعني ترديد، يعني تامل يعني ماندن و من ماندن را فرياد نميكنم - بايد بسوزانم هر آنچه را كه شوق لالايي هاي مرا از من ربود، تا ديگر عروسك قصه ام، شاه پريان را در خوابهايش نبيند. بايد بسوزانم هر آنچه را كه پاروي زورق هجرتم را شكسته است. بايد بسوزانم هر آنچه را كه مرا اسير بي وقتي زمان نمود تا شوق رسيدن به سرزمين موعود را از من بگيرد. من وا دادن در اين درياي طوفاني را به خويش خواهم آموخت. اگر رسيدن دور است و در ما قدرت رفتن نيست، اما بايد به خويش بياموزم كه رسيدن زيبا نيست كه تلاش براي رسيدن مقدس است. من بايد اين دل ترسوي خويش را جرات آموختن دهم. من به اين راه ادامه ميدهم ....
كسي اومد كه حرف عشق با ما زد / دل ترسوي ما هم دل به دريا زد
به يك درياي طوفاني / دل ما رفته مهماني
چه دور ساحلش، از دور پيدا نيست / يه عمري راه و در قدرت ما نيست.
بايد پارو نزد ، وا داد / بايد دل رو به دريا داد
خودش ميبردت هر جا دلش خواست / به هر جا برد، بدون، ساحل همونجاست.
به اميدي كه ساحل داره اين دريا / به اميدي كه آروم مي شه تا فردا
به اميدي كه اين دريا فقط شاه ماهي داره
به عشقي كه نمي بيني شبهايش بي ستاره
دل ما رفته مهماني / به يك درياي طوفاني