چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۱


مزاحم شما شدم، ميدانم
تنها فانوسي بر مي افروزم
گلها را در گلدان مي گذارم
پنجره را باز ميكنم
و بعد ميروم...
آنقدر آهسته كه صداي گامهايم روياي شيرينتان را نياشوبد

و بعد از رفتنم ديگر شبت تاريك نيست...

دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۱


داشت يه ريز حرف ميزد، آخه اين آخرين قرارمون بود. بهم گفته بود كه اين آخرين زنگشه، ميخواد براي هميشه خداحافظي كنه.
هنوز چند لحظه از تلفن كردنش نگذشته بود كه احساس كردم همه واژه هايي كه يه روزي صورت عشقمونو نوازش مي داد، اينبار داره احساسم رو خراش ميده ...
شعرهايي كه از پشت گوشي همچون سيلي بر گوشم ميخورد، خيلي آشنا بود. آره! درست حدس زدم، اين شعرها، هديه روزهاي آشتي كنون بود، ولي حيف كه در بدترين لحظات دوباره داشت واسم تكرار ميشد...
بدون اينكه ازم بپرسه چه چيزي تو اين لحظه ها آرومم ميكنه، از بي احساسيش نسبت به هديه هايي كه براي سالگرد آشناييمون واسش خريده يودم حرف ميزد...
تو حرفاش هيچ نشونه اي از واژه هاي هميشگي عشق، رسيدن، صبر، خواستن، قاصدكهاي عاشق، نوازش، گريه هاي عاشقونه نبود. واژه هاي پاكي كه هرگاه در عشقمون ترديد ميكرديم، براي برطرف شدن اين ترديد بهشون قسم ميخورديم.
موقع رفتن ازم پرسيد، چه احساسي دارم؟
و وقتي جوابي نشنيد، پرسيد نظرت در مورد جداييمون چيه؟
و باز وقتي سكوتمو ديد، گفت حتي دريغ از يك كلمه؟
ولي خوب ميدونست كه تنها كلمه اي كه قلب منو توي اين ثانيه هاي كشنده آروم ميكنه چيه...
... فراموشي
آري تنها چيزي كه ميتونست بهم آرامش بده، واژه سرد و بيروح فراموشي بود.
واژه اي كه هيچگاه فكر نميكردم يه روزي ميشه سوگند، براي ديگر عاشق نشدنم...