دوشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۱


دلم براي اين سروهاي سبز ميسوزد كه مجبورند در اين سرما براي عابران هميشگي ، دست به سينه بايستند، اما نمي دانم چرا آنها خود، شادند، شايد براي آنست كه فضاي كوچه را براي دو عاشقي كه قرار است در انتهاي كوچه، قرار بعدي ديدار را بگذارند، زيبا كرده اند.
دلم براي سنگفرشهاي خيابان ميسوزد كه در اين سرما مجبورند، سنگيني قدمهاي رهگذران را بر دوش خود تحمل نمايند، ولي آنها شادند، شايد براي آنست كه مسير قدمهاي دو تا عاشق را در پس كوچه تنهايي فرش كرده اند كه مبادا گرد و غبار روزمرگي بر بوم نقاشي ذهنشان بنشيند.
دلم براي اين پرنده ها ميسوزد كه مجبورند حتي در اين سرماي استخوان سوز هم قصه هميشگي پريدن را فراموش نكنند، اما آنها شادند، چرا كه صداي پروازشان زيباترين موسيقي است براي دو عاشق خسته از دلواپسي نرسيدن.
دلم براي ماهي كوچك خانه عشق ميسوزد، كه مجبور است اين دچار بودن به آب را تحمل كند ، اما حتي او هم مي خندد، چرا كه از اينكه توانسته، حوض نقاشي اين دو عاشق را بي ماهي نگذارد، احساس غرور مي كند.
دلم براي شمعي كه مجبور است تا پايان قصه هاي شبانه اين دو عاشق بسوزد، سخت ميسوزد، اما او مي خندد، چرا كه از اينكه براي زنده ماندن اين قصه، خود را به سوختن عادت داده است، احساس غرور مي كند
دلم براي خويشتن خويش ميسوزد، كه مجبور است براي دلتنگي خويش، آسمان همه جا را يكرنگ ببيند، اما دل شاد است چرا كه او هميشه، يكرنگي را دوست داشته است.