سرد سردم. بي روح بي روح. اينجا، در اين كلبه، ديگر نمازي خوانده نمي شود، دعايي به نيت شفا ختم نمي گردد، گوش صداي اذاني را نمي شنود و لبها ذاكر به هيچ نامي نيست. دل ديگر بهانه دعاي سحر را نمي گيرد . اينجا، در اين كلبه، ديگر پرنده اي پر نمي زند، قاصدكي از شوق نمي خندد و شبنم زندگي مهرباني نمي كند. جوانه عشقي به ماندن ندارد، چرا كه اينجا شكفتن بي معني است. اينجا زندگي هم از زندگي سير است...
جان، تشنه باده اي است و گوش، نيازمند صدايي. اينجا دل، تشنه عطش است.
من نيازمند معجزه اي هستم.