یکشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۲


سرد سردم. بي روح بي روح. اينجا، در اين كلبه، ديگر نمازي خوانده نمي شود، دعايي به نيت شفا ختم نمي گردد، گوش صداي اذاني را نمي شنود و لبها ذاكر به هيچ نامي نيست. دل ديگر بهانه دعاي سحر را نمي گيرد . اينجا، در اين كلبه، ديگر پرنده اي پر نمي زند، قاصدكي از شوق نمي خندد و شبنم زندگي مهرباني نمي كند. جوانه عشقي به ماندن ندارد، چرا كه اينجا شكفتن بي معني است. اينجا زندگي هم از زندگي سير است...
جان، تشنه باده اي است و گوش، نيازمند صدايي. اينجا دل، تشنه عطش است.
من نيازمند معجزه اي هستم.