در تاريكي نشسته ام. تار تنهايي در دست و نغمه غربت بر لب، مستانه مي نوازم. دستانم به ضربه زدن روي اين تار عادت كرده اند و ذهنم به رديف كردن نتهايي كه تازگي ندارند خو گرفته است. گوشم سالهاست كه اين نغمه غم انگيز را مي شنود و قلبم مدتهاست كه آهنگ تپيدنش را با اين ضرب آهنگ هماهنگ نموده است. ولي امشب جور ديگري دلتنگم. دستانم در لرزش مستانه روي تار ديگر آن شور هميشگي را ندارد و احساسم هرگز به طراوت هميشه روي نتهايم نمي رقصد. امشب جور ديگري دل شكسته ام. موج اشك روي كوير گونه هايم آوار مي شود و ديوانه وار از پرتگاه چانه ام به پايين مي ريزد.احساس مي كنم كه چيني روحم شكسته و بلور احساسم ترك بر داشته و سفالينه قلبم را با خرد شدني ناباورانه همراه ساخته است. نمي دانم چرا امشب بر خلاف هر شب انتظار هيچ كس را نمي كشم . هر شب سياهي چشمانم را در كوچه به انتظار مي گذاشتنم و كاسه پلكهايم را گداي راه مي كردم و عمق نگاهم را ملتمسانه به راه مي سپردم، نكند او بيايد و من نبينم. ولي امشب چشمانم اينجا همراه خودم هستند و من آنها را بسته ام و هيچ انتظاري را فرياد نمي كشم و به اندازه همه عمر در اين احساس با خودم صادقم. مي توانم سوگند بخورم به تمام لحظه هاي تنهايي، كه تشويش هيچ آمدني روحم را نمي آزارد و ترديد هيچ نيامدني قلبم را نمي فشرد. باورم نمي شود كه دارم با خودم مي گويم كه مي خواهد بيايد مي خواهد نيايد. دليل اين حس را خوب مي دانم. دليلش مربوط به ديشب است. لحظه اي كه بلاخره آمد. من وصف ناپذير ترين احساس شور را در دلم مزه مزه كردم. كبوتر جانم به بام دهانم آمد و شوق پروازي بي بازگشت را داشت و شهاب نور دور سياره چشمهايم داشت از شدت شعف به خاموشي مي گراييد.اما وقتي كه آمد اصلا حواسش به من نبود. انگار منتظر كس ديگري بود. به او گفتم كه كسي قرار است بيايد؟ همين طور كه به انتهاي كوچه نگاه مي كرد گفت نه!!. مي دانستم كه دروغ مي گويد. ولي چيزي نگفتم. گفتم آمدي مرا ببيني؟ كمي با معطلي و با دستپاچگي طوري كه مي شد ترديد را به وضوح در چشمانش ديد، سرش را به علامت آري تكان داد. آنقدر مصنوعي اين كار را انجام داد كه هيچ احساس شوري را در من بر نيانگيخت. ولي چاره اي نداشتم. همين هم براي من غنيمت بود. كنار كوچه نشستيم. حرف زديم. من از هجران گفتم و غم و او از وصل. ولي در تمام مدت بي اعتنا به من. اين بي اعتنايي مثل نيش زنبور جسمم را مي آزرد و روحم را سوهان مي كشيد. اما من هيچ نمي توانستم بگويم. از
ترس رفتنش ونيامدنش. ساعتي گذشت. نمي دانم چگونه آن لحظات خفقان آور را با او تاب آوردم. او همچنان نگاهش به ته كوچه بود. تا اينكه ناگهان گل از گلش شكفت. بي اختيار به ته كوچه نگاه كردم. خداي من. نمي توانم باور كنم. يكي ديگر. شريك عشق من. واي دارم خفه مي شوم. دارم مي ميرم. دارم....
هنوز حالم به جا نيامده بود كه نگاهم را دوباره بسوي انتهاي كوچه برگرداندم. هنوز ته كوچه انتظارش را ميكشيدو عشق من انگار از بند رها شده باشد به سويش پر كشيد. همينطور كه
مرگ عشقم را در قلبم تجربه مي كردم با خود گفتم خدا نكند كاري را كه با من كرد حالا آن غريبه ته كوچه با او بكند و رفتم. همه چيز را تمام شده پنداشتم. مدتي گذشت. در حال برگشت از پيش او صدايم كرد و گفت دلت شكست . گفتم از شكستن چه مي داني. گفت قلب من بزرگ است. خنده ام گرفت. گفتم نه قلب براي زندگي بايد يكي را دوست بدارد. نمي دانم شايد من خيلي خودخواهم كه نمي توانم عشقم را با ديگري تقسيم كنم. من نمي توانم. برو. نخواستم همه اش مال او. او هم رفت بي تفاوت. وقتي كه داشت مي رفت پشت سرش داد زدم
مواظب باش كه او نخواهد عشق تو را با ديگري تقسيم كند.
لحظه اي ايستاد و نگاهم كرد...
من خوب مي توانستم ترديد را در چشمانش بخوانم.