یکشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۳


در انتهاي كوير دل نشسته ام. چشم از اين جسم خاكي بر مي كنم و بر آرامش فرش شده بر ريگهاي داغ اين كوير مي نگرم. دستهاي ديدگانم را بر آتشكده دل مي سپارم و آنگاه خود به تماشاي يك افروختن مي نشينم تا نور يابم و روح.
آتش، يك عطش است و براي افروخته شدن مي بايست كه تشنه بود. دل مجمر آتش است و بيگانه با خاموشي. سوختنش، از سوز است و اين چنين است كه صاحب آتشكده دل هماره در آشفتگي است. آشفتگيي كه ثمره يك تلاطم است، تلاطم روح. صاحبخانه دل همواره ساجد بر اين آتش است، ذكر يار مي گويد و ورد زبانش، همه الفباي دلدار. آنكه دلش آتشدان است، بي شك در جستجوي حقيقتي است، چرا كه دل نخستين خواستگاه آن دم اهورايي است كه در ساعتي باقيمانده از غروب يك روز جمعه اينچنين دميده شد: “ و نفخت من روحي” و همان دم اندوه يك اشتياق در دل خاكي آرميدن گرفت تا خاك مقام عرش يابد و در كنار ملائكه مقرب سكني گزيند و آرام گيرد. آن اندوه بود كه دل را سوزاند و اين سوختن ابدي گشت و دل شد آتشكده يار.
عصيان آن اندوه يك عشق آفريد نه يك آدم. آنكه دلش از جنس آتش است و آتشكده دلش با هيزم لقاي يار روشن است بايد كه مغرور باشد، چرا كه با اين سوختن، يك عشق عاشق شده است و اين يعني يك مفهوم تازه براي فلسفه آفرينش و خداي آفريدن، بايد كه مسرور باشد از اين معنا. پس آنكه اهل دل است و دلش پر سوز، مستجاب الدعوه است.
دل تار و پودش از آه است و رنگ و بويش از جنس دردي سرخ فام. آنكه دلش آتش است، هماره در زايش است. آنكه مي زايد، مي نالد و آنكه ناليدنش از زايش است، خدايش جايز است.
هيزم آتشكده دل هميشه مي سوزد. او با خاكستر شدن غريبه است. چرا كه براي روشن ماندن اين آتش، در اعلي ملكوت، مقربان درگاه حضرت حق، بر دودش مي دمند. و اين يعني ابديت. آنكه ابدي است، نمي ميرد كه مي بيند. و آنكه مي بيند، مي زيد و زيستن يعني قرب. و اين عين طاعت است و طاعت همان عبادت. آتشي كه خاكستر شود، شهامت سوختن ندارد. و آنكه نمي سوزد، نمي سوزاند هم، و آنكه نمي سوزاند، نمي سازد و چون نمي سازد، مي ميرد. پس اگر دلي هست، مرگي نيست و اگر مرگي هست، بي شك دلي نيست.

دلا بسوز كه سوزت حكايت درد است
روايتي كه بيانش، صداقت مرگ است