شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۲

14 شهريور روز تولد من...

... و من آغاز شدم نه به ميل خويش، اما آنكه خواست زايش مرا، لطيفترين روح بود – مادر – آنكه خواستنش دلاويزترين بهانه براي بودن است. فردا من، هم قبيله ديگر ستاره هاي زندگي مادر خواهم بود. مادر فردا آفرين پايان ديكته هاي زندگي ام خواهد شد. ديكته اي كه معلمش همان مادر است. آنكه قصه مهرش را بعدها در انشاي مدرسه نوشتم و سبزي روحش را در زنگ رياضي تنها با قانون زيباي بهشت زير پاي مادر است ثابت كردم .

اولين كلمه ديكته مادر اين بود: مرتضي

... و اما اينك مادر، وقت نوشتن من است:
بگذار بنويسم از خواستن نيلوفري كه برايم اميد زندگي بود، اما جدايي تنها يادگاري است كه از او بر صفحه اول آلبوم خاطرات زندگي ام
نقش بست
بگذار بنويسم از رنج دردهايي كه اينك مرا تا مرز شكستن برده است
بگذار بنويسم از عطش براي ساحلي، تا مرا آرام كند از اين عصيان زدگي پوچ
بگذار بنويسم از سردي قفس اتاقي كه هوايش و ديوارش همه دلگير است و خود دلگير تر
بگذار بنويسم از اين تپش هاي بي جان نفس كه براي رهايي سالهاست كه بر در مي كوبد
بگذار بنويسم از اين بي حوصلگي، از اين تكرار، از ترديد بين ماندن و نماندن، از شك بين مردن يا نمردن
بگذار بنويسم كه چقدر دلم تنگ است از اين همه فاصله، از اين همه حادثه
بگذار بنوسيم از نغمه هاي غم انگير دل، از سر دادن غزل هجرت و از جستجوي قافيه براي شعر باختن
بگذار بنويسم از ابري بودن حوصله، از فريب سراب، از تشنگي، از دلتنگي فردا
بگذار بنويسم از دلواپسي گيتار، از كوك نبودن ساز زندگي، از زخمه دستي كه خود نتي است براي موسيقي فراموش شده عشق
و بگذار بنويسم كه چقدر وجودم سرد است و غمگين زخم هاي كهنه...

آري
من خواهم نوشت از ستاره گمشده زندگي ام و از خداحافظي آن قاصدك معصوم
من خواهم نوشت از بي شوقي نماز و نيازم، از هجرت ماه، از فانوسكهاي خاموش
من خواهم نوشت از ميل به رها شدن و از خاموشي شمع تنهاي تنهايي هايم
من خواهم نوشت از چشم انتظاري، از پس كوچه تنهايي، از تازيانه هاي بي رحمانه بي وفايي
من خواهم نوشت از زخم كاري زمان، از بوم بي رنگ زندگي و از بي صداقتي مرداب
آري مادر من برايت خواهم نوشت، از اينكه من براي همه اين وازه ها تنها سنگي صبور بودم و اينك تنها منتظر يك معجزه ام، معجزه اي كه رخ دادنش محتاج لبهاي دعاگوي تو است.
مادر، اي معصوم، اي تنهاترين شوق بودن، اي اميد، برايم دعا كن كه سخت محتاج است اين مسافر تنهاي جزيره
آري من خواهم نوشت براي همه رهگذران اين جاده، براي همه مسافران در انتظار فردا، كه وقتي مادر اين قصه را خواند، براي تسكين روحم و روا شدن حاجتم، تنها خوب گريه كرد.
تو خواستي و شد و من نيز خواهم خواست حتي اگر كه بودني و آغازي در اين خواستنم نباشد

بدون شك آن شب كه مادر آرام گرفت از اين تولد، هوا باراني بود...

چهارشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۲


با كه بايد گفت حكايت اين زخم كهنه را؟
كسي هست كه بداند يا كه بايد ماند تا معجزه؟