یکشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۱


وقتي نشست جلوي ماه، باورش نميشد كه اون عكس زيبايي كه هميشه از دور بر پهناي ماه ميديد، خودش باشه. از خوشحالي داشت پر در مي آورد. آخه از بچگي ياد گرفته بود كه وقتي چشمهاي آدما زيبا ميشه، قشنگترين ها رو ميتونه تو قاب ماه ببينه. حالا او قشنگترين چيز، شده بود خودش. تصميم گرفت تا دير نشده، اين قاب زيبا رو تو آغوش بگيره و ببردش تو كوچه پس كوچ هاي تنهاييش و واسه همه اهالي ديروز و امروز حكايت قشنگي چشماشو داد بزنه.
... صداي فريادش بود كه باد با دستاي مهربون خودش، مي ذاشت تو بغچه هر عابر. ولي عابران خسته از زحمت روزگار، فقط بي تفاوتي را بدرقه فريادش مي كردند. نشست كنار بركه چشماش. قاب ماه رو گذاشت روي خيسي گونه هاش. احساس سنگيني ميكرد، امتداد نگاهش رو كه از روي بركه برداشت، فكر كرد شايد بهتر بود عكس رو به يادگار، تنها هديه خستگي هاي هميشگي اش ميكرد. ..