شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۲


هواي رهايي پر است از اكسيژن اعجاز و ريه هايش لبريز از اكسير تازگي. اكسيري كه جادويش جسم را مي تكاند و روح را متعالي مي كند. بيابان نشينان رهايي سرود معجزه سر مي دهند و براي روا شدن حاجت، خوب مستي مي كنند. در قفس نشينان غريب ديروز، پرچين نشينان كوي آغاز و جاده رهايي امروزند. چشمهايشان پر است از تفسير آغاز و بوم زندگي آنها پر است از رنگ تازگي. آنها بزرگاني اند از جنس نور و آب و آئينه. دنياي رهايي پر است از ياسهاي طلوع و خالي اند از علفهاي هرز غروب. دنيايي كه در آن غروبي براي خورشيد نيست. مسافران اين دنيا اگر چه سخت اند، ولي سر به زيرند. دنياي رهايي مقدس است و نيلوفران روييده در آن بوي خدا مي دهند. خاكش شفاست و آبش مراد.
سرزميني كه همه چيزش جرم است جز مستي. محتسبانش، اغيار ميخانه را به جرم بي مستي و كم مستي مي گيرند، نه به جرم بد مستي. طبيبانش بي مستي درمان مي كنند و داستان مستانش، داستان راستان است. حاكم اين سرزمين خداست و ملازمانش ملائكه خرقه پوش. سرزميني كه خوابش عين بيداري است و در اين بيداري، مسافران به مرتبه حضور مي رسند و در اين حضور آنها متعالي ميشوند.
دنياي رهايي حكايت روح است و روايت ناقابلي جسم. در اينجا به روح زيبايي تقديم مي كنند. همگي گداي روح اند. جسم غريبه است. روح سلطان و جسم گدايش.
دنياي رهايي پر است از ميكده و ميخواره و مي. و اين بدين معني است كه اينجا بايد مست بود و لا ابالي و يك رند كوچه گرد. مقربان دنياي رهايي، رياضت كشاني اند كه جز لقاي يار مستشان نمي كند و جامشان هماره پر است از مي ناب حضور. اينجا اگر كسي مستي نداند، رانده مي شود و اگر رسم ادب به جا آورده نشود، طرد از ميخانه . مستان ميكده دائم ذكر او مي گويند و طالب حضور اويند. اينجا مستي تنها از براي اسيري است و اسيري از براي رهايي. اينجا مي آموزند گر اسير شوي، رها شوي. تنها بايد اهل خانه شد. خانه اي كه صاحبخانه اش خداست. خانه اي كه براي پا گذاشتن در آن، بايد محرم شد. محرم ساقي و مي و ميخانه.
قدمهاي مهمانان اين خانه نبايد جاي ديگر معطل بماند. نفسها بايد به عشق حضور او به شماره افتد و نبايد در جاي ديگر به رقص در آمده باشد. چشمها از براي ديدن اوست و دستها از براي همراهي با او. گوشها از براي شنيدن از او و زبان جاري بر ذكر نام او.
اينجا چشم مي دهند كه جز او نبيند، دل مي دهند كه عاشق جز او نگردد، پا مي دهند كه مسافر جز براي جاده او نشود. دست مي دهند كه جز براي او قنوت نشود.
هواي اين خانه، پر است از عطر حضور او، بارانش اشك فرشتگان است و رقصش نماز ملائكه . اينگونه است كه اينجا هر خواستي مستجاب است.
پس!
پرنده رهايي، پرواز كن. رها شو. معجزه تويي. و معجزه گر خداي تو. منشين كه نشستن در مكتب رهايي، عين بي ادبي است و بي ادبان در ميكده رهايي جايي ندارند. بال پرواز بر تو بخشيده اند تا به ملاقاتش روي. پس به كمتر از او قانع مباش. چشمهايت را باز كن و مست از نور وجودش شو و آنگاه آغاز شو، قدم بردار.
پرنده خوب آغاز!
سالها منتظر بودي و اينك در انتظار تو اند با دستبند بزرگي. همان هديه خدا. پس لبيك بگو تا بر سرزمين قاصدان رهايي، راهت دهند.
مگر در جستجوي بزرگي نبودي؟ مگر تقدس را طلب نمي كردي؟ مگر عاشق نور نبودي؟ معجزه چه؟ ميخواهي معجزه گر باشي يا نه؟ معلمي چه؟ مي خواهي شمع گردي تا بسوزي؟ بسوزي تا بسازي؟ ويران كني تا آباد شوي؟ پس پرنده پرواز كن:
- آغاز با تو بايد، پايان هر كجا شد-
آري! اينك نوبت توست پرنده. همه رفته اند. خستگي را از بالهايت بر زمين گذار. گرد و غبار قفس را از روي شانه هايت بتكان. چشمهايت را مجنون نورش كن و غذاي روحت را از سفره دلش بردار.
اينك تو رهايي اي پرنده. مسافر نوري و عاشق خدا:
پس اينك عاشقيت مبارك