شده ام ويران كويش. سرمست از بويش. حيران از مويش. ديوانه خوي اش و چه زيبا او عشق بازي مي كند با من. ميكشاند مرا با عشوه نوازيهاي نگاهش و من خراب باده ساقي چه كودكانه به دنبالش حيران و مستاصل، ميدوم و گريه كنان مي خوانمش.
او حيراني ام را بر سر كويش مي خواهد و من نمي دانم. او تشنگي ام را بر لب جام پر از مي نابش مي خواهد و من نمي دانم. او پريشانيم را در لحظه ديدار ميخواهد و من نمي دانم. او ديوانگي در سجدگاهش را مي خواهد و من نمي دانم. او بي خودي ام بي نوشيدن باده اش را مي خواهد و من نمي دانم. قطره قطره خواهشم در پشت درب خانه اش را مي خواهد و من نمي دانم. او تلاطم درونم را بي درنگ سكوني مي خواهد و من نمي دانم. او موج درياي پريشانيم بر ساحل آرامشش را مي خواهد و من نمي دانم.
او مرا مي خواند، چون او عاشق است و من هنوز رسم عاشقي را نمي دانم...