شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۱

درد من درد خمار مي نابي كه شكستند سبويش به جفا كاري ايام، نبود
درد من درد تو بود
مرهمش عشق تو بود

جمعه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۱

كوير چشم ها...





ميخواهم از قاصدكي بگويم كه مدتهاست روشنايي را فراموش كرده است و شب و تاريكي تنها مونس اوست. قاصدكي كه چشمهايش تنها كويري است كه اينروزها هيچ نيلوفري عشق رستن در آن ندارد. عادت او تار ديدن است و هم اكنون به اميدي، چشمهايش را به دست تقدير داده است. در آيينه چشهايش تصويري دارد تنها از غم. مدتهاست كه اتاق تنهايي اش، رنگ بي رنگي دارد. من ميخواهم امروز بوم نقاشي ام را بردارم و همراه با نور و روشنايي از چشمهايي زيبا تصويري جاودانه بسازم. اگر بتوانم....
عروسك قصه ام را روبروي بوم گذاشتم و از او خواهش كردم كه چشمهايش را ببندد، تا نيم رخي از او را بر زمينه بومم نقاشي كنم. ميدانم كه غوغايي ميشود وقتي كه او چشمهايش را باز كند و ببيند كه او حتي با چشمهاي بسته هم براي من زيبا و هميشگي است. او خواهد فهميد كه من او را براي چشمهاي بازش نخواسته بودم كه براي چشم دل ميخواهم. او خواهد آموخت ميتوان انسانها را براي وجودشان دوست داشت نه فقط براي زيباييهايشان. او خواهد فهميد كه اگر وجود آدمها زيبا باشد، زيبايي ظاهر در طوفان آنهمه مهرباني درون گم خواهد شد...
چه معصومانه شد، آن هنگام كه چشمهايش را بست. نجابت از تمام وجود او لبريز گشت و چقدر من در اين لحظات او را دوست ميداشتم. انگار او را هزاران بار بيشتر شناختم وقتي كه قصه تاريكي را براي چشمهايش تعريف كرد. چيزهايي را در چهره بي نور او ديدم كه قبل از آن هرگز نديده بودم...
ما آدمها هميشه شيفته و فريفته زيباييهاي برون بوده ايم. نميدانم چرا دستم بر روي بوم نمي لغزد. براي عروسكم عجيب دلتنگ گشتم وقتي كه چشمهايش را بست، هر چند فاصله دوستي من با او هزاران بار كمتر گشت. از اين احساس عجيب، رنگ هم بر دل قلم مو به هق هق افتاد. ولي من تصميم گرفته ام تا عروسكم را امشب بي نور چهره ببينم. او با صداقت تمام مرا در كشيدن صورتش همراهي ميكند. ساعتها گذشته است و من غرق در چهره اويم...
وقتي به خود مي آيم صدايي را ميشنوم. نجوايي را و رقص حروف را بر چهره عروسكم. زلالي گونه هايش؟ واي خداي من. او گريه كرده است. در اين مدت كه من سرگرم كشيدن چهره اش بوده ام، او گريه ميكرده است.
در كنارش آرام ميگيرم و بدون آنكه او بفهمد در كنارش مرثيه وار زانو ميزنم و به نجوايش گوش ميدهم. نه! خدايا، باورم نمي شنود. اين صدا، صدا نيست، كه طوفاني از فرياد است. اين صدا را هر كه بشنود، طاقت ماندن نخواهد داشت. مگر ميشود عروسك يك قصه، دريايي از احساس با خود داشته باشد ...
آري او براي قاصدكي كه چشمهايش در آستانه تاريك شدن است، دعا ميخواند . او معصومانه ترين اشكها را در صندوقخانه چشمها براي قاصدك قصه خوانش متبرك كرده است. او زيباترين روشنايي هاي عالم زند گي اش را براي ياري قاصدك به تاب آورده است.
مگر ميشود قاصدكي خسته باشد و رنجور، ولي چشمهاي عروسك قصه اش اشك آلود نگردد...
مگر ميشود بر تاريكخانه چشمي رنگ بير نگي زد ولي عروسك قصه اش از نور بسرايد...
مگر ميشود كوله باري از خستگي بر تن داشت اما عروسك قصه ات بي لالايي تو به خواب رود...
مگر ميشود اشكهايت را مرهمي بر دلتنگي ات كني، اما قاصدك تو حسرت قطره اشكي داشته باشد...
مگر ميشود قاصدكي كه سالها از نور و روشنايي براي عروسك قصه اش گفته است، امروز كه او عطش ديدن دارد، برايش نجوايي از جنس گدايي نور بر لب جاري نكرد...
مگر ميشود با لالايي چشماني به خواب رفت، اما با بي لالايي همان چشم از خوابي شيرين برخاست...
مگر ميشود شعري را با چشماني از جنس نور، قافيه اي هم رنگ ديدن، براي عروسك قصه ات بخواني، اما او با همان چشم غريبگي كند...
راستي ميشود با نور بزرگ شد ولي بي نور مرد...
من نگاهش را بر بوم نقاشي ام كشيدم ولي او همچنان براي چشمهاي آن قاصدك مرثيه ميخواند...

یکشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۱

حسرت





دلم مي خواهد بخوابم آرام و راحت . دلم مي خواهد وقتي كه چشمهايم را روي هم مي گذارم و آنها را خالي مي كنم از تشويش هر نگاهي، خودم هم تهي شوم از ترديد هربودني. دلم مي خواهد همانگونه كه به نگاهم استراحت مي دهم روحم هم در آرامشي وصف ناپذير فرو رود. دلم مي خواهد وقتي پلكهايم بر هم فرو مي نشينند خوابي عميق و آرام هم برآنها نشيند و مرا با خود ببرد به رويا. مي خواهم وقتي كه به خواب مي روم در خواب زمان و مكان را جا بگذارم و سبكبار پرواز كنم در دنياي خيال. اما افسوس كه من در خواب هم اسير زمان و محصور مكانم. امشب خيلي دلتنگم. بغضي ناشناخته روي گلويم سنگيني مي كند كه خيال شكستن ندارد. گهگاه مجبورم دست احساسم را روي گلويم بگذارم نكند اين بغض غريبه چاه حياتم را سد كند و تار زندگي من غرق در اين احساس ناپيداي درون نواختن را به فراموشي بسپارد و من در توهم بودن، ابهام مرگ را تجربه كنم.اين چه احساس شومي است كه مي كشد مرا به دنبال خود تا انتهاي بودن و در بن بستن نبودن پايان مي دهد به هر موج خوا هشي در درياي نا آرام خواستن. بايد فكري بكنم چون اين احساس شوم كبوتر جانم را به بام حلقومم مي آورد اگر رهايم نكند در اين مسموميت سيال فضا و به پرواز در خواهد آورد آن را در زير هجوم ناجوانمردانه ابرهاي نفرت. مي دانم كه اين آتش خرمن جانم را خواهد سوخت و از كشتزار زندگيم جز بيابان سوزنده استسقا چيزي نخواهدگذاشت . فقط ميدانم كه اين احساس ساختني است از جنس سوختن . بودني است در اوج نبودن و سيراب شدني هم نفس عطش. آتشي كه خاكسترش مي نشيند روي بام احساس و بياباني كه خس هايش بي هيچ لطافتي خراشي مي زند بر تارك روح انسان. آبي است كه مرا عطشان مي كند در درياي خواهش و به اسارت مي برد در آزادي نياز. اين درخت نفرين شده با ميوه هايي از جنس آه مرا ميبندد به تنه قطورش و با شاخه هاي تر از زلال اشك تازيانه مي زند بر روح پر از درد من. اين احساس انگار مي خواهد همانند سيلابي ويران كند آنچه را از ازل كاشته ام و مي كشد هر احساس نابي را كه قلب پر تپش از روح خيال در من به ارمغان مي آورد. خدايا چه كنم؟ احساسم امشب مهمان آه است و قلبم ميزبان دلشوره هاي ناگهاني.دستانم را ستون پيشاني ام كرده ام و نگاهم را دزديده ام از روي دلم و در ذهنم به اين فكر مي كنم كه آنچه جانم را مي سوزاند چيزي نيست جز حسرت.