جمعه، تیر ۰۷، ۱۳۸۱


...آري من و تو
... آري با تو ام . با تويي كه پر از عاشقانه هاي جاودانگي هستي. با تو كه از انتظار خسته شده اي. با تو كه هر آن ترس از نديدنش تمام وجودت را به آتش مي كشد. با تو كه از بي حوصلگي از اين همه چشم انتظاري ، راه چاره را در يافتن سخني از جنس اشك دانسته اي. ميدانم كه حرفي از عطش ميخواهي ، عطش رسيدن. حرفي از عاشقانه ها. حرفي از جنس خود. نمي دانم دست به انتخاب درستي زده اي يا نه . نمي دانم. ولي اينجا هم پر از حرفهاي رسيدن است. اينجا هم سالهاست كه قصه وصل سر داده شده است. اينجا هم حرف، حرف قاصدك عاشق است. اينجا هم سرودش با آهنگي از جنس دل نواخته مي شود. اين مسافر هم روزگاري پاي در همين جاده گذاشته است كه تو هم اينك در حال پيمودنش هستي. ميتواني در قهو ه خانه اين مسافر سفره دل باز كني. اين دل سوداي شنيدن دارد، چرا كه همجنس توست. در اين قهوه خانه دل بنشين و حرفي بزن تا ديگراني كه در اينجا گرد هم آمده اند، فرياد نيازشان، سكوتي يابد. نه! اشك روي گونه هايت را پاك نكن. اينجا همه دلها صاف است. گريه تو را كسي اينجا نخواهد ديد و اگر نا خواسته ديده شود، سرمه چشم خواهد شد. راحت باش. گريه كن. مسافران اين قهوه خانه با گريه غريبه نيستند.
باز امشب دوباره اسير دلتنگي خويشتنم. باز در حال فرو ريختنم. ديگر قاصدكي نمانده تا با عشوه هايش تا جنون پرواز كنم. شايد بخشي از اين دلتنگي ناشي از جدايي از قاصدكهاي عاشق باشد. من امشب دوباره سخت عشق ديدارش گشته ام. همچون تو اي عزيز بومي، اي هم قبيله. تويي كه همچون من از درون شكسته اي. تويي كه همچون اين مسافر، شمع دلت را سالهاست كه به بهانه ديدار پروانه دلت، روشن كرده اي، ولي باز جز سراب نديده اي. تويي كه هر بار كه شمع انتظارت رو به افول گذاشته است، ترس از نرسيدن را در چشمانت به مسلخ برده اي. مي داني كه ترس از نه گفتنش تو را تا اوج بودنت خواهد سوزاند. تويي كه غرورت را برايش قرباني كرده اي. تويي كه سالهاست چشم به راه عاشقانه هايش نشسته اي. ما هر دو از يك فرياديم. ما هر دو صداي التماس و خواهش درونمان از يك جنس است. ما هر دو سالهاست شمع و فرياد و سكوتمان را به چشمانمان داده ايم تا اشكمان كه در بي ريايش شكي نيست را، در كورسوي اميد به كوير گونه ها بسپاريم. من و تويي كه مدتهاست حاصلخيزي گونه هايمان را به نگاه عاشقانه اش كوير كرده ايم. من و تويي كه سكوتمان را فرياد ساخته ايم تا هر لحظه كه وعده ديدار نزديك شود آن را بي ريا به شهادتگاه عشق ببريم. من و تو سالهاست كه به تنهايي مان عادت كرده ايم و اين قصه هر شب ماست. آري من و تويي كه سالهاست با لالايي ذكر او به خواب رفته ايم. من و تو كه از يك ابتداييم و مسيرمان به يك انتهاست. آري من و تويي كه قاصدك دل را به خون چشممان خضاب كرده ايم. آري من و تويي كه اميد وصلش را چراغ دل ساخته ايم،تا با روشنايش تمام جاده هاي تاريك انتظار را روشنايي بخشيم، كه مبادا در هنگام آمدنش گزند بر گشت را احساس كند. آري من و تويي كه حتي با اين اطمينان كه هرگز لحظه وصال را نخواهيم ديد، به انتظارش مانده ايم. بيا، من و تو با هم بمانيم و برايش از تسبيح آمدن، ذكري ديگر گونه بسازيم و تا ابد برايش بخوانيم. آري من و تو بايد بمانيم تا نماز عشق را در سرزمين موعود به جماعت همه قاصدكهاي عاشق اقتدا كنيم و دعاي رهايي از استسقاء را در سرزمين كوير گونه ها، برايش تمنا كنيم. آري بايد ماند، حتي اگر به قيمت سوختني از جنس ابديت باشد. پس خواهيم ماند چون هنوز گونه هايمان كمي حاصلخيز است. باشيم و بمانيم....

سه‌شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۱

وداع


با قاصدكها وداعي جانانه كردم. اين اولين بار بود كه جدايي را با تمام وجود احساس ميكردم. در قصه ها زياد خوانده بودم كه چيزي سخت تر از جدايي وجود ندارد. اما من با تمام وجود تنها شيريني را در زير دندان احساس ميكردم. آنقدر اين جدايي شيرين است كه نمي خواهم اين لذت را از دست بدهم. جدايي من با قاصدكها از نوعي ديگر بود. هر قاصدكي كه قصد جدايي داشت، تنها كافي بود تا مسير خود را از ديگران جدا كند. اما من نه. من مدتها طول كشيد تا جرات پيدا كردم، واژه جدايي را براي قاصدكها معنا كنم. هر قاصدك قبل از جدا شدنم، ساعتها از دلتنگيهايش برايم سخن گفت. از هر آنچه كه سالها در صندوقخانه دل نهان كرده بود. من زيباييهايي را در اين دلتنگي ها يافتم كه قبلا خود آنها را تجربه كرده بودم، اما اين بار چون از زبان ديگران ميشنيدم برايم لذت ديگري داشت. چقدر زيباست چيزهايي را كه از ترس افشا شدن مجبور هستي تا ساليان سال در سينه خود مخفي كني- هر چند ديگران از نگاهت بازش يابند- از زبان ديگري بشنوي. من هم اكنون كه به درد دل قاصدكها گوش ميكنم همان لذت را دارم. آرزو ميكنم اين لحظات هيچگاه به پايان نرسد. مجبورم كه بروم. من تصميم دارم تا راهم را از آنها جدا كنم و از مسيري ديگر پا بر سرزمين موعود بگذارم. قبل از رفتن به قاصدكها گفتم كه هيچگاه من آنها را فراموش نخواهم كرد، همانطور كه يك چوپان هيچگاه نمي تواند ميش هايش را فراموش كند. من به تك تك آنها قول دادم كه در صحنه قصه هايم نقش قاصدك عاشق را به آنها بدهم. به آنها قول دادم تا آنها را نيلوفران جاده عشق كنم. به آنها قول دادم كه به نام قاصدك، زيباترين قصه زندگيم را بسازم و با قاصدكهاي قصه هايم به خواب روم. من به همه آنها قول دادم تا نمازم را به جماعت قاصدكها بخوانم. قول دادم تا شمع زندگيم را با پروانه قاصدكهاي ذهنم، عاشق نمايم. من به آنها قولهاي زيادي دادم. در غير اينصورت نمي توانستم كه از آنها جداشوم. يعني آنها اجازه نمي دادند كه كوچم را بدون بودن آنها شروع كنم. من امروز براي چندمين بار است كه هجرت را تمرين ميكنم. براي چندمين دفعه است كه مهاجر قصه هاي غربتم ميشوم. براي چندمين بار است كه براي پيدا كردن سرزمين موعود، از غربتي كه خود را بومي آنجا كرده ميكردم، جدا ميشدم. اين جدايي بوي عشق ميدهد. اين جدايي براي من هجرتي از جنس بودن است. از جنس رهايي است. از جنس تمام واژه هايي است كه قصه سفر را به خاطر بودن آن واژه ها، شروع كرده بودم. اين جدايي برايم از جنس تمام چشم به راه ماندني هايي است كه سفيدي چشمانم را به انتهاي جاده به انتظار ميگذاشت. من براي رسيدن و به دست آوردن اين لحظات نيازمند حس غريبي بودم كه در درونم همچون باراني كه بر كويري تشنه ببارد، در درونم شروع به باريدن نمايد. من قبل از تصميم براي جدايي، نزد آنكه خود سالها قصه حس غريب را مينويسد، از كسي كه سالهاست شعر حس غريب را ميسرايد، درس غربت آموختم و حال هنگام جدايي و رها شدن است. من در اين جدايي، قصه اي ديگر را براي همه ديگراني كه از جنسي ديگر هستند، خواهم نوشت...

یکشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۱

... تازگي تازه شدن

تمام واژه ها در درونم شكسته اند. همه ميوه هاي كوچ از شاخه ذهنم بر زمين فرو ريخته اند. فرهنگ لغات ذهنم واژه بهار را با خزان مترادف كرده است. چيزي معنا نمي يابد. . من مسخ نوشتنم، اما دستهايم مرا براي ريختن ذهنم بر روي كاغذ ياري نمي كنند. بال هميشگي پرواز ذهنم را، شمع نخوت سوزانده است. من ديگر نخواهم توانست پرواز كنم تا رها گردم. رها نخواهم شد، پس نخواهم توانست كه براي آمدنش گريه كنم. نقابم را از چهره ام به كنار زده ام تا براي اولين بار، خود باشم. من از اين پيله هميشگي بيرون خواهم آمد. من بايد امشب از پشت ميله هاي عادت براي همه آنهايي كه به آزادي عادت كرده اند، التماس را فرياد كنم. من با تمام وجودم اين نقاب كهنه هميشگي را به كنار خواهم زد تا " براي ديگران بودن " را با " با ديگران بودن" عوض نمايم. من ديگر خود را به عادت، رها نخواهم كرد. من ديگر از روي عادت، از كوچ نخواهم گفت.من از روي عادت، حتي براي خودم هم شعر نخواهم سرود. حتي فريادم را از روي عادت، صدا نخواهم كرد. من تنها آنهايي را كه به بودنشان عادت نكرده ام،دوست خواهم داشت. من هر قاصدكي كه به پروازش عادت كرده ام را، براي هميشه به نسيم ترك خواهم سپرد. من روزمرگي نوشتن از قاصدك، انتظار و كوچ را در اول جاده ذهن به كناري خواهم گذاشت تا سنگيني عادتش مرا خسته سفر نكند. من در ابتداي جاده با صدايي بلند فرياد خواهم زد كه عادت ها را در پستوي ذهنم به گرد نشيني غبار سپرده ام. ديگر هيچ كس حق نخواهد داشت كه از روي عادت براي من از عشق و هر واژه اي كه معنايش عشق باشد، بگويد. من سراب عادت را براي هميشه ازجاده سفر به كنار خواهم گذاشت و آيينه دلم را به زيبايي تازه بودن آشنا خواهم كرد. من نبايد دلم را به اين تازه بودن عادت دهم. من آشنا خواهم كرد افقم را به غروب تنهايي. من سكوت بي پناهيم را به اميد آمدنش تازه خواهم كرد. انتظار نگاهم را با ديدن او تازه خواهم كرد. من غريبگي هميشگي تنهاييم را به دست طوفان قصه ام خواهد سپرد تا او را با باران نگاهش تازه كند. من در اين تازگي براي مردم خواهم گفت. من نيلوفران سرزمين موعودم را براي شكفتن، آب خواهم داد. من حتي باغبان ذهنم را آبپاشي تازه خواهم داد تا طراوت تازگي را در ريشه قاصدكهاي باغچه رويايم تزريق كند. من براي تازگي هر چيزي، از حادثه هاي تازه، سرودي تازه خواهم ساخت. من براي آخرين رهگذران كويش از تازگي خواهم گفت. من بايد كلاغ قصه هايم را هم به تازگي آشنا كنم. زيباترين شعرهايم را براي خواندني شدن بايد قافيه اي تازه ببخشم. من خود را براي تازه شدن، نيز بايد تازه كنم. من با تازه شدن، هر آنچه را كه ناشنيدني است، شنيدني خواهم كرد، هر آنچه را كه ناگفتني است، گفتني خواهم كرد. من با تازه شدنم از ضرورت زندگيم خواهم گفت.