...آري من و تو
... آري با تو ام . با تويي كه پر از عاشقانه هاي جاودانگي هستي. با تو كه از انتظار خسته شده اي. با تو كه هر آن ترس از نديدنش تمام وجودت را به آتش مي كشد. با تو كه از بي حوصلگي از اين همه چشم انتظاري ، راه چاره را در يافتن سخني از جنس اشك دانسته اي. ميدانم كه حرفي از عطش ميخواهي ، عطش رسيدن. حرفي از عاشقانه ها. حرفي از جنس خود. نمي دانم دست به انتخاب درستي زده اي يا نه . نمي دانم. ولي اينجا هم پر از حرفهاي رسيدن است. اينجا هم سالهاست كه قصه وصل سر داده شده است. اينجا هم حرف، حرف قاصدك عاشق است. اينجا هم سرودش با آهنگي از جنس دل نواخته مي شود. اين مسافر هم روزگاري پاي در همين جاده گذاشته است كه تو هم اينك در حال پيمودنش هستي. ميتواني در قهو ه خانه اين مسافر سفره دل باز كني. اين دل سوداي شنيدن دارد، چرا كه همجنس توست. در اين قهوه خانه دل بنشين و حرفي بزن تا ديگراني كه در اينجا گرد هم آمده اند، فرياد نيازشان، سكوتي يابد. نه! اشك روي گونه هايت را پاك نكن. اينجا همه دلها صاف است. گريه تو را كسي اينجا نخواهد ديد و اگر نا خواسته ديده شود، سرمه چشم خواهد شد. راحت باش. گريه كن. مسافران اين قهوه خانه با گريه غريبه نيستند.
باز امشب دوباره اسير دلتنگي خويشتنم. باز در حال فرو ريختنم. ديگر قاصدكي نمانده تا با عشوه هايش تا جنون پرواز كنم. شايد بخشي از اين دلتنگي ناشي از جدايي از قاصدكهاي عاشق باشد. من امشب دوباره سخت عشق ديدارش گشته ام. همچون تو اي عزيز بومي، اي هم قبيله. تويي كه همچون من از درون شكسته اي. تويي كه همچون اين مسافر، شمع دلت را سالهاست كه به بهانه ديدار پروانه دلت، روشن كرده اي، ولي باز جز سراب نديده اي. تويي كه هر بار كه شمع انتظارت رو به افول گذاشته است، ترس از نرسيدن را در چشمانت به مسلخ برده اي. مي داني كه ترس از نه گفتنش تو را تا اوج بودنت خواهد سوزاند. تويي كه غرورت را برايش قرباني كرده اي. تويي كه سالهاست چشم به راه عاشقانه هايش نشسته اي. ما هر دو از يك فرياديم. ما هر دو صداي التماس و خواهش درونمان از يك جنس است. ما هر دو سالهاست شمع و فرياد و سكوتمان را به چشمانمان داده ايم تا اشكمان كه در بي ريايش شكي نيست را، در كورسوي اميد به كوير گونه ها بسپاريم. من و تويي كه مدتهاست حاصلخيزي گونه هايمان را به نگاه عاشقانه اش كوير كرده ايم. من و تويي كه سكوتمان را فرياد ساخته ايم تا هر لحظه كه وعده ديدار نزديك شود آن را بي ريا به شهادتگاه عشق ببريم. من و تو سالهاست كه به تنهايي مان عادت كرده ايم و اين قصه هر شب ماست. آري من و تويي كه سالهاست با لالايي ذكر او به خواب رفته ايم. من و تو كه از يك ابتداييم و مسيرمان به يك انتهاست. آري من و تويي كه قاصدك دل را به خون چشممان خضاب كرده ايم. آري من و تويي كه اميد وصلش را چراغ دل ساخته ايم،تا با روشنايش تمام جاده هاي تاريك انتظار را روشنايي بخشيم، كه مبادا در هنگام آمدنش گزند بر گشت را احساس كند. آري من و تويي كه حتي با اين اطمينان كه هرگز لحظه وصال را نخواهيم ديد، به انتظارش مانده ايم. بيا، من و تو با هم بمانيم و برايش از تسبيح آمدن، ذكري ديگر گونه بسازيم و تا ابد برايش بخوانيم. آري من و تو بايد بمانيم تا نماز عشق را در سرزمين موعود به جماعت همه قاصدكهاي عاشق اقتدا كنيم و دعاي رهايي از استسقاء را در سرزمين كوير گونه ها، برايش تمنا كنيم. آري بايد ماند، حتي اگر به قيمت سوختني از جنس ابديت باشد. پس خواهيم ماند چون هنوز گونه هايمان كمي حاصلخيز است. باشيم و بمانيم....