سه‌شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۵



سرودن و فرياد كشيدن در هزار توي دل گير مانده است و هيچ تلاشي براي آزاديش نمي شود. چرايي ِ نخواستن معلوم نيست و گلايه از آزاد شدن نيز وجود ندارد. فرياد خود هم از فرياد نشدن و رها نشدنش راضي است. تمكين كرده است در برابر خفگي حنجره و تاريكي آن هزار تو. بايد تلاشي كرد، مي دانم، اما مي بايست كه رها شدن را بلد بود. افقش را پيمود و مسافران جاده اش را هم نشين شد. رهايي در هر نگاهي معنايي خواهد داشت. اما براي آناني كه پا در كويش نهاده اند و دل در افق روشنش داده اند و روحشان را در كوره آزمايش سير و سلوك آتش زده اند، رهايي برايشان مفهومي ديگر دارد. من به دنبال " آن ِ ديگر" هستم .