جمعه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۱

وقتي بهم گفت كه مادرش رو از دست داده، هيچي به ذهنم نرسيد كه بهش بگم، نه تسليتي، نه اشكي براي هم دردي باهاش. نميدونم چرا، شايد واسه اينكه اگه يه روزي اين اتفاق واسه خودم بيفته، بهترين چيز تو اون لحظات اينه كه يكي بياد بهم بگه كه بايد باور كني كه ديگه رفته . نميدونم شايد هم ...

تقديم به روح مادرش كه بي شك الان در اوج آسمان و از كنار معبود خويش نظاره گر گريه هاي بچه هايش هست.
مادر، مادر
اتاق خاليم بي تو چه سرد
مادر، مادر خوب و قشنگم
بدون تو دل من پر درد
فضاي خونه بي بوي تو هيچه
صداي تو هنوز اينجا مي پيچه
مادر، مادر
هنوزم تو دلم، تموم قصه هات جوونه
خاله سوسكه ديگه شعر آشتي مثه قديما نميخونه
مادر ، مادر
شبا با صداي لالايي هاي تو خوابيدم
لالايي، مادرم
حالا نوبت توست، تو بخواب اميدم
مادر، مادر

یکشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۱


امشب دلم به اندازه تمام وسعت شبهاي تنهايي گرفته است. به اندازه تمام ريگهاي معصوم فرش شده بر بيكران بيايان. من امشب از خويش خسته ام. خسته ام از اين روزمرگي. خسته ام از اين همه انتظار بي پايان. خسته ام از نگاههاي مانده بر بي رنگي بوم زندگي. خسته ام از اين همه تكرار بي حاصل، از تكرار قصه گفتن از نيلوفرها و قاصدكهاي سالها مهاجر، از گفتن قصه سفر براي گوشهايي كه ديگر خسته از شنيدن است، از تكرار واژه هايي كه بي هيچ احساسي بر قامت انديشه ريخته ميشوند، البته اگر قامتي مانده باشد. من حتي از تكرارخويش هم خسته ام. خسته ام از معنا كردن انتظار براي چشمهاي همسفرانم. خسته ام از ديدن نگاه مسافراني كه ديگر دل خوش اند تنها به سوسوي فانوسي آويخته بر دور دست اميد، با آنكه ميدانند اين فانوس قدرت بخشيدن حتي كور سوي اميدي را هم ديگر ندارد. خسته ام از زمان و بي وفايي اش. زماني كه گذشتش را تنها دليل ماندنمان بر كوچه انتظار كرده بود، تنها بهانه استقامت بر جاده سفر، تنها دليل براي بال پرواز گرفتن، تنها بهانه براي ماندن و ادامه دادن. ديگر خسته ام، خسته ام از اين نقابهاي روزمره. خسته ام از اين خنده هاي به ظاهر بر لب مانده. خسته ام از اين غم هاي به واقع بر دل نشسته. خسته ام ازهمراه شدن با گيتار دلواپسي. خسته ام از اين قلم عادت كرده به ريختن واژه هايي كه تنها معناكننده سكوت مرداب گونه اند. خسته ام از اين دلهره هاي شبانه. خسته ام از ساقي و جامش. از عربده هاي به دروغ كشيده شده، از نئشه گي هاي پوچ و زود گذر، از تكيه كلامهاي ساقي براي دادن سرمستي لحظه اي. اگر روزگاري ديدن حتي جام لبريز از مستي ، مسافر اين جزيره را تا بيكران عالم پندار برده است، ولي امروز ديگر حتي شرابش هم او را جز تا كنار بستر خواب نمي برد. ميخواهم دوباره آن احساس رفتن به سرزمين موعود را. نمي خواهم ديگر پاي گذاشتن بر آن سرزمين مقدس را براي لختي ماندن، كه ميخواهم خاكي از اين سرزمين را كه ريشه ام را نگه دارد در انتظار جوانه زدن. آيا اميدي هست؟