سه‌شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۱


هواي گريه دارد اين دلم. بيش از هميشه و به اندازه همه شبهاي تنهاييم. بغضم نميشكند تا خالي كنم فريادم را به همراه اين اشك. دلم به اندازه هميشه براي خويشتن خويش ميسوزد. هواي دل به اندازه همه لحظه هاي تنهايي كويريست. تنها با نگاه كردن به اين كوير، حاصلخيزي خويشتن را به دست فراموشي ميدهم تا دل نيز در اوج تنهايش، بتواند گريه كند. از دل خويش شرم ميكنم وقتي مي بينم كه از ريختن چند قطره اشك برايش - كه هم اكنون سخت محتاج آن است - عاجزم. دلي كه در هنگام طلبيدنش، تنها ذكر جاري بر لبانش لبيك به دعوت من بوده است و همه خويشتنش را بي منت بدستم داده است. نيازمند اشكي هستم براي زنده ماندن اين دل، ولي امان از اين بغض لعنتي ...
يادش به خير شبهاي همراه با گريه و ميهماني با دل با همان احساس باراني. ياد ميكرديم از هر آنچه كه بزم شبانه مان را رونقي بخشد: شمع، شب و غربت. ميخنديديم به هر چه كه معنايش سكوت بود. چه لحظه زيبايي بود آن هنگام كه من و دل در آن تنهايي شب، به كمين سكوت مي نشستيم و به محض آمدنش، بزممان را قربانگاه جولان دادنش ميكرديم...
خدايا من نميخواهم ساحل آرامي را كه طوفان در آن تنها يك قصه باشد. من نميخواهم ميهماني با دل را كه جام اشك، در بزممان حرام باشد. من نميخواهم شادي شبانه را كه در آن علت مستي من و دل، سبزي گونه ها باشد، چرا كه من هميشه براي رونق دل، كوير شدن را براي خويش آرزو كرده ام. من ميخواهم هوايي را كه دل در آن، پر نفس ازخستگيها و تنهاييهايم باشد. من بغضي را ميخواهم كه راحت صداي شكستن كند در برابر نجواي اشكم. نجوايي از جنس شكستن تمام هفته هاي مرده و سالهاي بي تلاطمي ام. من ميخواهم بغضي را كه بتوان بر ديوارش گيتاري آويخت از جنس دلواپسي و با تلاطم درياي چشمهايم، خود بنوازد سرود جاودانه هجرت را و به انتها رسيدن را. من اينجا به اميد آمدن سواري هستم تا گيتارم را براي نواختن آهنگي جاودانه، از كوير سرزمين تنهايي برايم به ارمغان آورد، گيتاري كه تنها يادگار روزهاي به انتطار نشستن من در پس كوچه تنهايي براي يافتن مسير كوچ قاصدكها بود...