جمعه، آذر ۰۷، ۱۳۸۲


خدايم را به اتاقم مي آورم. مي خواهم از ساحل آرام دامانش، به قايق لبانش كوچ كنم. آنگاه در درياي چشمانش بنشينم و بادبانهاي حاجت را به سمت افق مهرش رها كنم، تا مسافر اين قايق، بتواند بي خيال از هر زخمي و در بلنداي طوفان اين دريا، آرامش را، ميهمان خستگي هايش كند. با خودم عهد كرده ام كه از درياي چشمانش، مرواريد سكوت را، براي دلتنگيهايم به ارمغان بياورم. مرواريدها را مشرف به قايق سبز لبانش نمايم و سپس در ساحل آرام دامانش، خود را براي كوچ آماده سازم. آخر مرواريد سكوت بهترين توشه براي جاده اي است كه انتهايش به كوچ ختم ميشود. من در اين جاده، از نام او و ان يكاد خواهم ساخت و براي دور كردن هر زخمي، و هر كهنگي، بر گردنم خواهم آويخت. ديروز من مسافر بودم و امروز من مهاجري هستم براي كوچ. مسافر بودن به من آموخت كه براي بال و پر گرفتن و رستن، بايد كوچ كرد، بريد، دل كند و متعلق نبود و اگر بودي هم هست در نبودن خواهد بود و بايد حديث نبودن را تنها براي بودني هميشگي سر داد. براي مهاجر شدن يك مسافر بايد آسمان بلند كوچ و انتهاي آن، هميشه رنگي ديگر باشد، اگر مي خواهد كه آرامش برايش آرامشي از جنسي ديگر باشد.
من آرامش مي خواهم و خوب مي دانم كه بايد ناخدايي نترس باشم.
مرواريد سكوت را مي خواهم و خوب مي دانم كه بايد غواصي با شهامت باشم.
بال پرواز مي خواهم و خوب مي دانم كه بايد مبارز خوبي در برابر باد باشم.
رهايي در هجرت را مي خواهم و خوب مي دانم كه بايد صبور جاده هاي كوچ باشم.
ديوانگي حضور را مي خواهم و خوب مي دانم كه بايد تسليم در برابر حكمتش باشم.
آري اگر هدف رسيدن به اوست، رها شدن و همه چيز را سپردن به او، بهترين قافيه براي شعر كوچ است. كوچ براي رسيدن به معجزه. كوچي از جنس دل كندن از من بودن و عروجي از جنس ما شدن. قافيه اي براي شعر كوچ كه سراينده آن خداست و خواننده آن من و معجزه ام.