یکشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۲


و آن هنگام كه در بي رحمي زمان به خواب شيرين مرگ رفتم همه آنچه را كه مي خواستم را يافتم. آرامش اين تنها واژه اي كه مي توانست مرا براي هميشه به دور از چشم هر عابر بي تفاوتي در جاده بي رحم زندگي تسكين دهد. در اين لحظه شيرين و در اين ميهماني با عظمت من در اوج زندگي ، عاشقانه مي خواندم. من در اين خواب عزيز گشته بودم. آري اين خواب شيرين مرگ را خدا مدتها بود كه در بيابان اميدم در گستره شب به من بخشيده بود. من كه در وانفساي زندگي، دردهايم را در درونم درمان ميكردم اينك در اين امتداد شب اين دردها را با آرامش مرگ درمان مي كنم. اينجا ديگر همه واژه هايي كه در تمام طول جاده بايد خود معنا ميكردم، معنا شده بودند و نيز به دست فراموشي. خبري از تشويش، دلتنگي، نغمه غم انگيز و هيچ و هيچ نبود. اما هنوز چيزي مرا در اين آرامش مي آزارد. نكند چيزي را در عصيان دنيا جا گذارده ام. خدايا اين چه واژه اي است كه گاه گاه در اين التماس شبانه مرا به دنياي آشفته زندگي مي كشاند.
بايد مروري كنم همه واژه ها را چرا كه تا بيداري دوباره پوچي، فاصله اي نمانده است.
مادرم؟ نه من كه از او خداحافظي كرده، و از تمام سختي هايي كه در هنگام با او بودن به او بخشيده بودم، عذر خواهي كردم.
گيتارم؟ نه خوب يادم هست كه او را به همراه خويش آوردم تا در اين خواب شيرين مرگ گاه گاهي كه دلم براي قاصدكهاي طول جاده دلتنگ ميشود، برايم آهنگ دلواپسي بنوازد.
شانه هايم؟ نه من خوب يادم هست، از آنها هم خداحافظي كرده بودم و به خستگي هايي كه در تمام لحظات بر روي آنها گذارده بودم، اعتراف كرده و آنها هم مرا حلال كردند.
قدمهاي خسته ام؟ نه آنها در لحظه جدايي مرا به خاطر آبله هاي نشانده بر امتداد قامتشان بخشيدند.
دلم را؟ نه من كه او را به همراه تمام زخمهاي كوبيده شده بر آن به همراه خويش آورده بودم تا در روز مبادا شاهدي باشد براي قاضي دادگاه عدل
چشم هايم؟ نه من كه تمام اشكهايم را براي جلاي روحم در اين لحظات ناب و مقدس در بقچه اي گذاردم و از آنها كفني ساخته تا هميشه همراهم باشند؟
خدا را؟ نه من كه در هنگام به رويا رفتن مرگم او را ملاقات نمودم و به خاطر اين خواب شيرين، با او مهرباني كردم.
پس چيست اين واژه كه مرا رهايم نمي كند.
انتظار . آري چيزي منتظر من است در آن سوي اين خواب. آري من چيزي را به انتظار گذارده بودم:
معجزه ام و فرياد شدنم با اسم مرتضي، چيزي كه اين روزها سخت محتاج آنم، ولي كسي مرا به اين اسم نوازش نمي كند.
كاش معجزه ام مي دانست كه چقدر من اين جور صدا شدن را دوست دارم. واژه اي كه اين روزها معجزه ام از سر بي حوصلگي بر لبانش جاري نمي كند.
آيا او مي دانست كه براي اثبات ميزان دوست داشتن نيازي به نگاه كردن به آسمان پر ستاره نيست و تنها كافي است كه مرا اينچنين بخواند : مرتضي
يادم باشد هر وقت از خواب شيرين مرگ بلند شدم از او بخواهم كه مرا بارها صدا كند كه: مرتضي
آيا او خواهد خواست؟