دوشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۱

عشق - عرفان - منطق
عشق اين ابهام آميزترين واژه هستي و در عين حال زيباترين و مقدسترين. دريايي بي كرانه. آسماني بي انتها با ستاره هايي از جنس ناب نور. مقوله اي كه نه در منطق مي گنجد نه در فلسفه. تنها چيزي كه مي تواند آن را تعريف كند عرفان است. چون عرفان سير و سلوكي قلبي است كه شايد از نظر فلسفه و منطق قابل تعريف و فهم نباشد. به همين دليل است كه عرفا و فلاسفه دو دسته متمايز اند. عارف هرچه راكه مي بيند فيلسوف مي داند و فيلسوف آنچه را كه مي داند عارف به عينه مي بيند. عرفا آنچه را كه مي بينند از وحيي قلبي است كه در اثر زيادي تهجد و رياضت به آن رسيده اند. هر چند كه نتوانند وجودش را زير چاقوي جراحي اثبات كنند اما به هر حال به وجودش ايمان دارند. اما فيلسوفان براي اينكه چيزي را قبول كنند بايد آن را حتما حلاجي و كالبد شكافي كنند و وقتي دليلي عيني در عالم مادي براي وجودش يافتند آن را مي پذيرند. اما اين بدان معني نيست كه فيلسوفان عشق را نمي فهمند و يا عاشق نمي شوند. نه اصلا . فقط آنها حتي براي پذيرفتن اين تراوشات قلبي هم نياز به دليل و مدرك دارند و شايد اين باعث شود كه تعريفي كه آنها از عشق دارند با آنچه عرفا دارند متفاوت باشد. همانطور كه مي دانيم عشق الهامي قلبي است بي آنكه تعريفي منطقي براي وجودش داشته باشيم. به همين دليل است كه عرفا بيشتر به آن توجه مي كنند. اصلا چيزي كه باعث مي شود كه يك عارف پا در وادي عرفان بگذارد عشق است. شايد اين عشق ابتدا عشقي مجازي باشد اما در آخر الهي مي شود. ما در ادبيات كهن مان زياد از اين دست عرفا داشته ايم و داريم. مثل مولانا. او ابتدا اسير عشق شمس مي شود. ديوانه او مي گردد. در ابتدا شمس براي مولانا بتي است كه او در واقع تا پرستيدنش پيش مي رود. اما وقتي به يكباره شمس را از دست مي دهد و خود را تهي و خالي از زندگي مي بيند در پي جستجويي عرفاني به عشقي الهي دست مي يازد و ما آنچه را كه در ديوان او در عشق مولانا به شمس مي بينيم در واقع عشق مولانا به معشوق همه عالميان است. شمس براي مولانا شمس زميني نيست. هر چند كه او مراد مولاناست اما شمس در ديوان مولانا در واقع تعبيري ساده گونه اما در عين حال عارفانه از وجود خداوند است. شايد مولانا به دليل ديني كه شمس به گردن او دارد براي رسيدن به اين منتها درجه عاشقي، شمس را لايق آن مي داند كه تعريفي مجازي گونه اما به نحوي حقيقيترين تشبيه براي خداي حقيقي او باشد .در واقع عشق شمس مولانا را به عشق الهي مي رساند. يكي مثل مولانا معشوقش او را به بالاترين درجه عاشقي مي رساند تا آنجا كه خود را در معشوقش فنا مي بيند. در واقع معشوقي وجود دارد اما عاشقي نيست. چون مولانا خود را لايق عاشقي او نمي بيند. وجودش سراسر خدا مي شود و او در عشق خداوندي حل ميگردد و اين بالاترين درجه عاشقي است و ديگري هم مثل آن جوان خام اسير عشق مجازي معشوقي مي شود كه همانگونه كه ايرج ميرزا مي گويد تا كشتن مادرش- اين عاشق ترين موجود عالم- پيش مي رود تا در برابر معشوق حرمتي بيابد و اينگونه موارد در ادبيات ما كم نيست. عشق مانند شمشير عدالت دو لبه است و مرز بين مجازي و واقعيش به اندازه يك تار موست. خيلي وقتها عشقهاي مجازي را به قيمتي گزاف بر دكان عاشقي مي خريم و چه وقتها كه عشقهاي واقعي را در پي جهالت و تعصبهاي بي ريشه ذهني مان مجازي و هوس گونه مي پنداريم. براي ما آدمهايي فرومايه و ظاهر فريب در عشق، شمس تبريزي مي شوند و آدمهايي با تمام وجود سراسر پاكي و صداقتشان در عاشقي از درجه شمس تا هوس افول مي كنند. آيا تا به حال ديده ايد جواناني را كه قيمتي گزاف پاي اين هوسهاي عشق نما پرداخته اند و هنوز نشكفته از سر شاخه معنويت افتاده اند و يا آنهايي را كه در راه اين الهام دروني پير راه عرفان شده اند و جواني را فقط به دنبال خود يدك مي كشند. آيا آنهايي را كه مجنون وار در راه آرمانهايشان عاشقانه جان مي دهند و يا آنهايي را كه با ندانم كاريهايشان فريب گرگهاي انسان نما را خورده اند و به زندان ندامت افتاده اند و فراموش شده اند را ديده ايم. آنهايي كه در راه عشق واقعي به وطن به آرمانها به ناموس و آب و خاك جان مي بازند هر چند گمنام باشند به دليل داشتن اكسير عشق شناخته شده اند و آنهاي را كه طلاي وجودشان را در كيمياگري دنيا مس كرده اند در اوج شهرت فراموش شده اند و اين است معجزه عشق كه آن را از حوزه مادي بيرون مي سازد و وارد حوزه عاطفي و معنويت مي كند.

احساسي شاعرانه
دوباره امروزغرق تشويشم. نمي دانم اين چه احساس دلهره آوري است كه اينروزها گاه و بيگاه به من حمله مي كند و تمام وجودم را تسخير مي نمايد. آنقدر ضعيف و حقير شده ام كه حتي نمي توانم در برابر اين اضطراب دردآلود كوچكترين مقاومتي كنم. همينطور كنار مي ايستم تا موريانه هاي تشويش تار و پود درونم و بند بند وجودم را مسخر خود كنند و ستون هاي كاه گلي حياتم را تا آستانه فروپاشي پيش برند. شده ام مثل يك نهال نو پا كه با وزش هر نسيمي تا آستانه كنده شدن و نابودشدن پيش مي رود فقط تنها چيزي كه او را در خاك نگه مي دارد مقاومت ذره هاي نا اميد خاك براي از دست ندادن اين هم صحبت جديد است. آنقدر مضطربم كه لرزش انگشتانم مي تواند كاغذ زير دستم را هزار تكه كند و آنقدر ترس بر قلبم مستولي شده و ضربان آن را به حدي رسانده كه احساس مي كنم هر آن ممكن است رشته حياتم را بگسلد و مرا در سرازيري مرگ اسير چنگالهاي بي رحم فراموشي كند. چقدر از اين احساس شوم متنفرم.احساس بي هويتي با شالوده اي از غربت و تنهايي. من ديگر طاقت تجربه اين لحظات را ندارم. نمي توانم خودم را از اين اضطراب وهم آور و اين سكوت سنگين دردآور خلاص كنم. انگار از درون تهي شده ام .واي كه چقدر پوچ و مستاصل شده ام. مي بينم شواليه هاي غربت را با شولاي عرياني بر تن شمشيرهاي ترس در دست نيزه هاي شك بر كمر سوار بر اسب هاي سركش ياس كه بالاي سرم ايستاذه اند و دستهايشان را بالا برده اند. اما نه ضر به اي وارد مي كنند تا خلاصم كنند نه رهايم مي سازند. ديگر بريده ام. قسم به تمام لحظه هاي پر از التهاب كه بريده ام. امروز دل آسمان هم مثل دل من گرفته. لا اقل او مي تواند گريه كند. اما من اين كار را هم نمي توانم انجام دهم. چقدر دلم مي خواهد سرم را بر شانه هاي آسمان بگذارم و زار زار بگريم. اما سد پلكهايم خيال شكستن ندارد و رود اشكهايم خيال جاري شدن. من خودم بايد كاري كنم. اين منم كه بايد خودم را نجات دهم. آري من خودم بايد نجات غريق خودم شوم در اين درياي طوفاني. پس بر مي خيزم. خودم را از بستر سستي مي رهانم. پتوي بي خيالي را تكاني مي دهم تا پرزهاي نخوتش بريزند. بعد بسترم را جمع مي كنم. از پله هاي خيالم پايين مي روم و وارد حياط كوچك و نقلي عر فانم مي شوم. نفسي در هواي دل انگيز سر شاز از اكسيژن ناب جواني مي كشم. با هر دم ريه هايم را پر از مولكولهاي دو اتمي جوش و خروش مي كنم و با هر باز دم ذره هاي تك اتمي نخوت را بيرون مي دهم. خودم را به كنار حوض پر از زمزم احساس با آن كاشيهاي فيروزه اي لطافت مي رسانم.آستين هايم را بالا مي زنم . همانطور كه خم مي شوم تا وضو بگيرم، ماهي هاي قرمز و كوچك آرامش را مي بينم كه چه طور ذرات منبسط شده نور را به بازي گرفته اند وشادماني مي كنند. من با اين آب پاك و روان وضو مي گيرم. بعد به كنار باغچه كوچكم كه پر از گلهاي نيلوفري نشاط است مي روم. با برگهاي بزرگ و پهن مو براي خودم سجاده اي مي سازم . مهري از نيلوفر درست مي كنم. چادري از عرفان بر سر ميكشم . روبه قبله عشق مي ايستم و دو ركعت نماز آرامش مي خوانم براي معبودي از جنس نور و لطافت. من نمازم را به سرو اقتدا مي كنم. من صداي تكبيره الاحرام باد را در هو هوي مستانه بيد مجنون مي شنوم. من همراه عشقه به دور عارفانه ترين احساس عالم مي پيچم و شاعرانه ترين نماز عالم را مي خوانم. بعد از نماز آنقدر احساسم رقيق شده است و ذوقم لطيف كه بتوانم گريه كنم و خودم را از همه تشويشها رها سازم.