جمعه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۱



سفر ابدي
پيانو هاي انتظار سرود هجران سر داده اند، در زير لغزش انگشتان يقين كه بر مضراب ترديد مي كوبند. گيتارهاي كوچ تارهاي سكون پاره كرده اند، از بس هجوم بي امان ضربه هاي هجرت را روي سر خود آوار ديده اند. ويلونهاي غم نواي سرد رسيدن را ديگر بر گوشهاي مست وصل نمي نوازند از بس فضا پر شده است، از عبور نسيمهاي بي تپش اشك . هوا مسموم رفتن است و خفگي ايستادن، گلو را تا ابد مي سوزاند. ديگر براي ماندن نغمه اي نيست.بايد ساز رفتن ساز كرد.همه آماده اند. كوله بارها بر دوش.چوبها بر دست. دلها بريده از هر چه اينجا هست. همه آرام آرام مي روند.در زير هجوم بي صداي فرياد كه از معبرهاي سكوت مي گذرد. در جاده اي كه آخرش نا پيداست و بر طبلها نواي رفتن مي زنند. در جاده اي كه آخرش براي هر كسي مفهومي دارد. جاده اي كه آخرش تو را به اولش پيوند مي دهد از آنچه كرده اي و نكرده اي. مسيري كه انتهايش براي تو هرگز مانند پايان راه براي همسفرانت نيست. تو را جدا از ديگران جزا مي دهند. خورشيد شايد براي تو در پايان راه باشد و شايد شب همه جا را براي تو پر كرده باشد. آنجا ديگر هيچ چيز تو را از هيچ چيز نجات نمي دهد و همه چيز دهان باز كرده است، براي گفتن از همه چيز. آنجا پل عبور توست براي ورود به ابديت، وقتي كه نگهبان پل، تو را مسافر تنهاي عبور مي كند. آنطرف مي تواند هر چيزي باشد. زمان مي تواند شب باشد يا روز. مكان مي تواند دشت باشد يا كوير. آسمان آفتابي و صاف يا طوفاني و پر التهاب. خانه ات بزرگ وزيبا يا... . همه چيز به تو بستگي دارد. به اينكه اين طرف پل چه كرده اي. به اينكه اين روي سكه را چگونه در قمار خانه زندگي باخته اي. خوب يا بد. دروغ يا راست. صادقانه يا پر تقلب. همه اينها تو را آماده اين سفر مي كنند و آسايش تو در مقصد به همين ها بستگي دارد. اما هر طور كه باشد هيچ چيز مانع رفتنت نمي شود. يعني تو را خود بخود مي برند. چه بخواهي چه نخواهي. تو مسافر بي چون و چراي اين سفري و همراه بي برو برگرد اين كاروان. هيچ كس نمي تواند دستهايش را مانع رفتنت كند چون خودشان همه مسافرند.پس تنها كاري كه مي تواني بكني اين است كه خودت را زودتر آماده رفتن كني و وقتي تو را مي برند مثل يك سرباز پيروز ببرند نه مثل يك ژنرال خسته شكست خورده. مهم اين نيست كه تو با چه درجه اي از اينجا بروي چون آنجا مدالهاي مادي را از سر دوشت مي كنند. مهم اين است كه تو در دنياي معنويت مرد ميدان بوده باشي.

سه‌شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۱

... اميد
در گردش بي مورد عقربه هاي زمان، در ثانيه هاي بي وزني غم، در سردي دقيقه هاي بي تفاوتي، در هفته هاي پر التهاب بي توجهي، در ماههاي پر از خيال رانده شدن و در سالهاي سرد و طولاني انتظار و در عمر بر باد رفته در مسير تنهايي ،آنچه تو را بر ادامه راه پر نشيب و فراز زندگي دلگرم مي كند و هراس مرگ را در دلت مي كشد و ترس نرسيدن و التهاب پايان نيافتن را تبديل به آرامش پايان ناپذير بودن مي كند، چيزي است به نام گل اميد كه در كنار هر نيزار خشك نا اميدي، كنار هر مرداب خستگي، در بيشه زار بي بوته نياز و در مسير جاده بي انتهاي زندگي مي رويد. مانند قاصدكهاي كوچ بي آنكه بخواهي و بي آنكه بفهمي بدون نياز به آب، خودش در باغچه دلت سر بر مي آورد. حتي آنجا كه ديگر همه چيز را پايان يافته مي بيني. آنجا كه در انجماد دستهاي بي هويت شب و در چنگالهاي بي حم زمان، اسير بي وقتي مي شوي. آنجا كه گردش عقربه هاي ثانيه به سرعت صدم ثانيه ها مي شود و عقربه هاي دقيقه شمار، سر در پي ثانيه ها مي گذارند بي هيچ درنگي و عقربه هاي ساعت شمار را افسار در گردن به دنبال خود مي كشند. آنجايي كه واقعا انتهاي زمين و زمان را باور مي كني و لحظه ها به بن بست پايان مي رسند و از فشار اين مانع سخت قلب فنريشان بيرون مي زند. آنجا كه نواي نبودن، گوش را پر ميكند از خالي بودن، آنجا كه زلزله مرگ به دنبالت اندك لرزش زندگي را هم از تو مي گيرد. آنجا كه پايان هر چه پايان است.در همه آن لحظه هاي سخت، تنها چيزي را كه تو هنوز هم نمي تواني باور كني، نبودن راهي براي گريز از اين مخمصه است و تنها چيزي كه اين باور را در تو مي كشد تا زنده بماني، اميد به فردايي بهتر با طلوع آفتابي گرمتر و افقي زيباتر با مسيري راحت تر و كوله باري به همه داشتنها مجهزتر و با پاي بي آبله قدم در راه گذاشتن است. اميد تنها چيزي است كه زندگي را تا مرگ براي تو باور كردني و مرگ را براي تو باور كردني تر مي كند. اميد به داشتن چيزهاي بهتر مي تواند تو را به آسمان خدايي بودن و بهتر بودن پيوند زند و به عروج ملكوتي تو از خودت تا خدايت و گذشتن از هفت خوان زندگي و هفت شهر عشق دلگرمتر كند. پس هميشه در بدترين شرايط در بيابان خشك التهابها، بدان كه كسي با توست كه برايش مهم است كه سرنوشت تو چه مي شود و بدان اين مشكلات هميشه هم هدفشان زجر دادن تو نيست. شايد آتش كوره آهنگري زندگي اند كه تو را آماده مي كنند براي تحمل پتكهاي بي رحم سختيها، آنوقت كه در دست آهنگر زمان در حال آبديده شدن و امتحان پس دادن و محك خوردني. بدان آنهايي كه مس وجود شان در اين آهنگري، از پتكها در امان مي ماند خريدار زيادي در بازار زندگي ندارند.آنها فقط آهن هاي نرم و شكننده اي هستند كه بدرد چيزهاي لوكس لب طاقچه مي خورند و بس . پس هميشه اميد وار باش كه هر آنچه كه تو را از اين جسم خاكي مي رهاند، سبب عروج ملكوتي روحت از زير سنگ محك زندگي تا آسمان بي گناه و صاف و آرام عرفان مي شود.
...همراه با باد
... ايستاده ام در برابر باد، همچون زورقي خسته از راه. پاروي ذهن را در كناري مي گذارم. با انكه خسته ام ولي خواهش ايستادن دارم. از رهايي گفته بودم و از رها شدن. در برابر اين باد بايد فرياد بزنم تا صداي سرشار از اميدم خلوت تنهايي پر از سكوتش را تكاني دهد. بايد رها شد، تا گريست. من امشب پر از رها شدنم. سرود گريه را بايد تا آستانه طلوعش فرياد كنم. من ترانه باد را ميشنوم كه با حنجره طوفاني من خواهد توانست زيباترين كنسرت زندگيم را رقم بزند. من او را به اين كنسرت دعوت خواهم كرد و از باد خواهم خواست هر آهنگي را كه او دوست دارد را بنوازد و بر هر سازي كه او مايل است دست اميد بزند. من به باد خواهم گفت كه گونه هاي او را با سازي كه هم آغوش شب است نوازش كند. كلامم را كه پر از وسوسه مهرباني است را با نت هاي اين موسيقي در هم خواهم آميخت و براي جشن ميلادش به پابوسش خواهم رفت. نبايد مايوس شوم. من كه در برابر كوهي از غم ايستادگي كرده ام، حتما براي رهايي، طوفان را تحمل خواهم كرد. من همواره اميد را در انتظار معنا كرده ام . او خود سالهاست كه سرود رهايي را نواخته است. آنكه بايد رها شود منم. من براي او و براي رهايي ا ش همه چيز را به رقص در خواهم آورد . من با زبان قلبم همه شعرهايي را كه رديف و قافيه اش با دل باشد را برايش خواهم خواند. من عارفانه ترين لحظات را براي ديدار با او انتخاب خواهم كرد. من بوسه زيبايي را بر مضراب موسيقي تنش در بيخودي زمان بر او خواهم نواخت. من موسيقي قرن را با سر انگشتان مهربانش بر ساز دلم خواهم نواخت تا جاودانه ترين شاهكار هنر را براي عاشقان رهايي بيافرينم. من بلندترين فرياد زندگيم را كه بي شك دوست داشتي ترين و دلاويزترين كلام بشر را به همراه دارد – دوستت دارم – را برايش از حنجره آتشين يك عاشق به دست اين باد خواهم داد تا در صبح وصال برايش از كادوي انتظار بيرون آورد. بي شك او بسيار مغرور خواهد بود، نه بدين خاطر كه هديه من است كه بدين خاطر كه هديه اش را از دست باد گرفته است. او اين اجازه را خواهد داشت كه ترانه هايش را به دست همين باد بسپارد، و باد عشوه كنان ، هديه اش را برايم معنا كند. معنايي كه مطمئنا ترجماني ناب، براي دل است. من سرشار از غروري ديوانه وار خواهم شد، وقتي كه باد را مست از طوفان تعجيل در رساندن اين هديه، ببينم. من آن روز باد را همچون فريادم دوست خواهم داشت. من و باد براي او ترنم زيباي وصل خواهيم شد. من خود را به دست باد خواهم داد و همراه با باد استوار به راهم ادامه خواهم داد تا رهايي را در انتهاي افق برايش نقاشي كنم ....

یکشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۱

كفشهاي روز مرگي و درياي خيال من
جادو گر ذهنم را سوار برجاروي رويا مي كنم تا خودم را به درياي متلاطم قلبم برسانم.دست شب بر پيشاني آسمان دلم سنگيني مي كند. ماه شوق روي دوش آسمان سوار است. ستاره ذوق سو سو مي زند و دل افق قلبم را تا بينهايت عشق از كف مي برد.سالهاست كه اين قلب چله نشين اين ويرانه عشق است. ساحل فكرم بي خيال و آرام در خواب فرو رفته تا خورشيد شوق را در رويا ببيند و من امشب دوباره كنار ساحل آمده ام. دوباره پاي تنهايي، مرا به اين كنج خلوت كشانده است.مي خواهم با زورق انديشه به مهماني اين دريا بروم اما اين موجهاي پر التهاب خيال نمي گذارند از اين سواري دلنشين لذت ببرم.با اين حال لذت بخش است قايق سواري در شب. كمي كه مي گذرد پشيمان مي شوم، شايد هم هراس از دريا بي خيال دريايم مي كند. با خود فكر مي كنم ساحل نشيني بهتر است. شنهاي ساحل براي من پر از احساس نابند. پر از صدفهاي دوستي كه ميزبان مرواريدهاي عشقند. دست احساسم را زير شنها مي كنم تا صدفي بر گزينم.بازش مي كنم. اما مرواريدي در آن نيست. شايد هنوز نتوانسته دل قطره باراني از خانه معشوق را به دست بياورد تا همسايه دلش كند. دلم برايش سوخت. حتما چقدر خجالت كشيده است. نگاهش مي كنم. چقدر زيباست. بعيد است اين ساحره زيبا نتوانسته باشد قطره اي را در دام عشق خود گرفتار كند. حتما خودش نمي خواهد. نه امكان ندارد، كسي تنهايي را دوست داشته باشد. بايد دنبال علت بگردم.كمي كنار ساحل قدم بر مي دارم.اول كفشهاي روز مرگي كه پاي خيالم را مي ازارند از پا مي كنم. نسيمي خنك از دريا به ساحل مي وزد و صورت آفتاب سوخته ام را نوازش مي دهد. كنار ساحل پر از صدفهاي دوستي اند. مي ترسم يكي ديگر را بر دارم و باز كنم و مرواريدي در آن نباشد. من دست و دلم مي لرزد وقتي فكر مي كنم كه بي عشق خواهم ماند. اما بايد بدانم حقيقت چيست .بايد درياي قلبم را از بي صدفي نجات دهم. مي شود كه در يا بي صدف باشد!؟ دستم را زير شنها مي كنم. كمي آنها را زير و رو مي كنم. اما خيلي آرام. نكند خواب ترد شنها بشكند و مرا نفرين كنند؟ چيزي نمي يابم .اما يك صدف ديگر بر مي دارم. از آن يكي بزرگتر و زيبا تر است. با دستاني لرزان بازش مي كنم. خداي من اين يكي هم خالي است با عجله يكي ديگر بر مي دارم. ديگري هم خالي است. روي زمين مي نشينم و همه شنها را زير و رو مي كنم. ديگر برايم مهم نيست خوابشان بشكند .همه صدفها خالي اند. خداي من درياي پرشور قلبم را چه شده است. از ناراحتي بلند مي شوم. دامن اشتياقم را از خاكريزه هاي نا اميدي مي تكانم و براي اينكه ناراحتي ام را پنهان كنم، كمي در عرض ساحل به سوي دريا پيش مي روم. خنكي آب عطش پايم را مي گيرد و لذت را به درون رگهاي جانم تزريق مي كند . دستم را سايبان چشمهايم مي كنم تا دوردست را ببينم. آسمان ،سياهي را در جنگ سپيده باخته و ماه را از دوش دارد به پايين مي اندازد تا به پيشواز ارابه خورشيد برود. در انتهاي دريا نقطه اتصال آسمان و آب، رد پايي از خورشيد و ارابه اش ديده مي شود .نسيم هنوز مي وزد و مرا در مستي افكارم خمار مي كند. من نئشه مي شوم. خواب چشمانم را مي برد. هنوز پلكهايم سنگين نشده كه سوزشي گزنده را روي پايم احساس مي كنم آنقدر گزنده كه پايم را از روي زمين بلند مي كنم. اما باز از دردش رها نمي شوم. خيلي درد دارد. تماشاي زيبايي فلق را رها مي كنم و با پاي خيال به سوي ساحل مي دوم. هوا كمي روشنتر شده به كنار ساحل مي آيم . نگاهي به پايم مي كنم. چيزي نمي بينم. روي زمين مي نشينم. پايم را دو دستي در دستانم مي گيرم و از درد آه مي كشم. خداي من، مرا چه مي شود. دستانم كرخ شده و پايم را رها مي كند. بدنم رو به سستي مي رود ،شانه هايم نمي تواند حتي سنگيني پيراهنم را تحمل كند. گردنم سخت شده و نمي توانم سرم ا به اطراف بگردانم. چقدر هوا سردا ست. شايد من فقط در اين ساحل مي لرزم. نمي توانم از روي زمين بلند شوم . زبانم در دهانم نمي چرخد تا لااقل فرياد بزنم. تقلا مي كنم نمي توانم. مي خواهم دستانم را در پشت، عمود تنم كنم تا نيفتم اما رها مي شوند و مرا در ساحل افكارم به زمين مي زنند. نمي توانم چشمهايم را باز نگه دارم. تلاشي هم براي باز نگه داشتنشا ن نميكنم. مي خواهم بخوابم شايد باور كنم آنچه به سرم آمده كابوسي بيش نبوده است . پس مي خوابم در همان حال مثل مار گزيده اي كه به خود پيچيده...... نوازش اشعه آفتاب از خواب بيدارم مي كند .ناتوان و مستاصل بلند مي شوم. نگاهي به دور و برم مي اندازم. خداي من، من وسط اين همه آب چه مي كنم. چگونه اين همه از ساحل دور شده ام . كمي به خودم فشار مي آورم . فهميدم. ديشب جزر نگاه، ساحل را برايم وسيعتر كرده بود و حال من اسير مد خواب آلودگي، از ساحل واقعي دورم. هنوز درد را روي پايم احساس مي كنم. درد؟ پس آنها خواب نبوده است. مي هراسم . شروع به دويدن مي كنم. به كنار ساحل كه مي رسم خودم را روي شنهاي خشك رها مي كنم و مي گريم. چه دردي است كه مرا مي آزارد. همينطور كه اشكهايم را پاك مي كنم حركت چيزي راروي زمين مي بينم. بر مي خيزم. . نزديكتر مي شوم. خوب نگاه مي كنم. چند بار چشمهايم را تنگ و گشاد مي كنم تا مطمئن شوم. آه نه خرچنگ!!؟ كمي آنطرفتر را نگاه مي كنم. يكي ديگر و يكي ديگر ساحل پر از خرچنگ است ،خرچنگهاي نخوت .پس آن سوزش گزنده...اما دليل صدفهاي بي مرواريد چه بود.....در همين حال آسمان خشم مي كند و باران مي باراند.آنهم باراني از جنس غرور. واي.. من با درياي درونم چه كرده ام. چرا دچار اين همه تغيير شده است. نمي دانم .شايد علتش همان كفشهاي روزمرگي باشد كه با آن روي احساس ترد ساحل راه رفته ام. آري حتما همين است. بايد دورشان بيندازم. مدتها پيش بايد اين كار را مي كردم. حال كه اين تصميم را گرفته ام رها مي شوم از آن درد گزنده.... باران هم قطع مي شود... .كمي ديگر كنار ساحل مي مانم. همينطور كه از ساحل به سوي خانه بر مي گردم، دوباره آسمان بر روي صورتم باران مي باراند.اما ايندفعه ناب و خالص .بر مي گردم تا دريا را ببينم. مي بينم صدفهايي را كه دهان باز كرده اند براي قطره هاي باران. شعف وجودم را مي گيرد. خرچنگها هم فوري گورشان را از ساحل گم مي كنند. خدا را شكر. چقدر اين دريا زيباست و آرام. من ديگر كفشهاي تنگ روزمرگي را نخواهم پوشيد . من روي شنهاي ساحل افكارم پا برهنه راه خواهم رفت. اينك جاروي رويا را برمي دارم تا جادوگر ذهنم را به سوي خانه ببرد. حتما همه نگران شده اند.

... تا رهايي
بدو ن درنگ و بدون آنكه فرصتي را از دست بدهم خود را به قاصدكها رساندم. برخورد آنها با من حاكي از آن بود كه انگار ميدانند كه كجا بوده ام و شايد آنها خود نيز روزي مسافر اين كوير بوده اند. من نيز بدون هيچ حرفي خود را به ميان آنها مي اندازم. هنوز همان سكوت و همان تشويش. فكر ميكنم تنها كسي كه اين تشويش را ندارد منم. همه مان چشم به افق دوخته ايم و راهمان را ادامه ميدهيم. نگاهي به عقب دسته مي اندازم. قاصدكي را ميبينم كه حركاتش متفاوت از همه است. بيش از ديگران در خود فرو رفته است. بايد بروم و با او صحبت كنم. شايد به كمك احتياج داشته باشد.
- سرشار از غمي؟
- آري
- چيزي شده؟ نه
نه - اين راست ترين دروغي است كه ميتوان گفت.
- تنها كمي دلتنگم و خسته
-براي كوچ بزرگترين گناه، دلتنگي است.
- نميدانم چرا دلم بيقرار است
- اگر اشتباه نكنم روزگاري تو هم چشم انتظار بوده اي
- آري ولي هيچگاه نيامد
- ناراحتي؟ آري بسيار ناراحتم و الان بيش از هر وقت ديگر به او احتياج دارم، نمي توانم به راهم ادامه بدهم.
- پس براي همين است كه در انتهاي دسته اي
- نكند كه...
- آري ميخواهم از دسته جدا شوم و بر گردم
- به كجا؟
-همانجايي كه سالها چشم به راه يودم. فقط كسي را ميخواهم كه براي برگشت كمكم كند
- خدايا من او را ميفهمم، من خود سالها مسافر اين دلتنگي بوده ام، بايد او را كمك كنم تا برگردد
- چه كمكي از دست من بر مي آيد؟
- فقط كمكم كن و راه را به من نشان بده
- نشان؟ از همين راهي كه آمدي ، برگردد
- نه، من راه بازگشت را نميخواهم
- من راه رهايي را ميخواهم.
- رهايي، خدايا او از من چه ميخواهد. تو خود خوب ميداني كه من هنوز نتوانسته ام خود را براي رهايي آماده كنم، چطور ميتوانم به او كمك كنم.
- رهايي، و چه زيباست آزادي در عين اسيري
- تو برگرد به همان پس كوچه تنهايي و به انتظارش بنشين، اين خود عين رهايي است.
- رهايي يعني اسير در دست يار
- رهايي يعني ديدن يار در انتهاي افق
- رهايي يعني دلتنگي در بين جمع بودن
- رهايي يعني نگاه سليمان عشق به موران مجنون زده
- رهايي يعني تو، رهايي يعني من – كه سالها بر تيرك راهبند چشم به راه مانديم
- رهايي يعني تلاش براي بندگي و بندگي يعني بال پرواز گرفتن و پريدن در سرزمين عشق
- رهايي يعني دچار و دچار يعني عاشق و عاشق يعني نرسيدن
- رهايي يعني بندگي او كه سرود غمش، ترانه ماست
- رهايي يعني بندگي او كه قله عشقش، آشيانه ماست
- رهايي يعني بندگي او كه غمش، داغ جاودانه ماست
- رهايي يعني بودن، در عين مردن
- رهايي يعني خواندن در عين شكستن
- رهايي يعني گفتن در عين خفگي
- رهايي يعني تو – يعني من
- برو و رها شو،
برو در سرزمين عشق و وضو از تپش تند انتظار بگير
- برو در سرزمين عشق و سجاده ات را بر قامت عشق پهن كن
- برو و در سرزمين عشق ذكر نمازت را بر ديدگان يار بگو
- برو در سرزمين يار و از يار بگو
- برو، كه اكنون وقت رفتن است
و رهايي ... من با اين واژه سالهاست كه مانوسم. الان چشم به راه دوخته ام تا به سرزمين عروج هجرت كنم. من آنجا نيز به رهايي خواهم انديشيد. همانند روزي كه او آمد.
او كه آمد، من همچون طوفان برخاسته از خاك، مست از باده رهايي بودم و در حماسه رستاخيز، يكه تاز ميدان نبرد.
رهايي ...