چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۵



به دور دستها نگاه می کنم
جز غبار مبهمی از "دوست " چیز دیگری نمی بینم
در حال بالا رفتن از یک سراشیبی تند
تنها، به دور دستها می پیوندی
و من سنگینی گامهای پیش رونده ات را
نه بر زمین، که بر روی قلبم حس می کنم
می روی و ناگاه، طوفانی مهیب، دشت زندگیم را فرا می گیرد
و بعد، سکوتی حزین
که قلب را چون کویری سوزان و بی آب،
ترک خورده و درهم شکسته، می نماید
و تو گامهای خسته ات را همچنان یکی پس از دیگری
بر روی ریگهای وجودم، به یادگار می گذاری و می روی ...
می دانم، باید بروی، " تا طلوع صبح وقت زیادی نیست "
و من، جای پای هنرمندانه ات را بر روی این کویر،
چون توتمی مقدس، می پرستم.
---------------------------
شعر از شهرزاد اخوان

دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۵