دوشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۱


و آن هنگام كه در برابر باد خويشتن خويش را بدست خويش به پرواز در آورم، خواهي ديد اوج بلند دلتنگي را، وسعت خرد شدن را و تباهي بودن را.
و آن هنگام كه سكوت را با بغض به آشتي دوباره فرا خوانم، خواهي شنيد، صداي نهيب خرد شدنم را و هولناكتر از آن صدا، بي تفاوتي زمان را.
شايد دوباره بايد بخواهم، روزهاي بي تفاوتي، هفته هاي مرده در نگاه شب و سالهاي بي تلاطمي را.
شايد دوباره بايد رنگ ريا را همرنگ اشكهايم نمايم و بهترين تصوير را از خود بر بوم نقاشي ام ترسيم نمايم.
شايد دوباره بايد خويش را در سايه زندگي بگسترانم تا مسير روح را براي عروج از خويش، فرش نمايم.
شايد دوباره بايد دست خويش را بر گردن احساس اندازم و خويش را تا سالها از اين روزمرگي ها دور نمايم.
شايد دوباره بايد كه خويش را با نفسهاي خسته از دلواپسي به طواف شب ببرم.
شايد دوباره بايد ياد آرم روزهايي كه اعتكاف بستم تا چاره كنم بي روحي احساس را.
يادم باشد از دفتر خاطراتم، سر فصل اطمينان را پاره كنم، چرا كه من از واژه ايمان ميترسم.
يادم باشد تا از خاطرش، خاطرم را پاك كنم، چرا كه من ديگر از وفا ميترسم.
يادم باشد تا در انتهاي رسيدن، چراغ اميد ديدارش را خاموش نمايم، چرا كه من ازپايان انتظار ميترسم
يادم باشد تا ذهن خويش را به سوي واژه آرامش نبرم، چرا كه من حتي چشمهايم هم دلواپس خويشتن خويش است.
يادم باشد تا گونه هايم را براي آخرين بار كوير كنم چرا كه بزودي سرزمين چشمهايم با لشگر بغض فتح خواهد شد و فكرش را بكن كه چقدر سخت است عربده جنگجويان فاتحان اين سرزمين.
يادم باشد تا در غربت خويش، فرياد دلتنگي دل را زخمه اي براي رقصيدن بر روي گيتار دلواپسي ام نسازم چرا كه من از هر گونه تلاطمي ميترسم.
يادم باش خويش را زياد در معركه خويش با خويش جدي نگيرم چرا كه من حتي از اينگونه بودن خويش هم ميترسم.

هنگام، هنگامه سفر است ولي كوله بارم از تلاش سالها دلواپسي سنگين،
هنگام، هنگامه سفر است ولي توشه راه از واژه نرفتن سرشار
هنگام، هنگامه سفر است ولي مركب راه از خيال هي شدن خسته
هنگام، هنگامه سفر است ولي بانگ حركت كاروان ، حتي به گوش ساربان هم نمي رسد،
هنگام، هنگامه سفر است ولي همسفر راه، گيتار در حسرت نواخته شدن است،
هنگام، هنگامه سفر است ولي ياد راه، آرزوي روزهاي بيگانگي است.
من كويرم به ميمنت باران اشك،
من سكوتم به بركت فرياد دلتنگي،
من اشكم به ميمنت بغض در گلو، وامانده،
من سراسر بيگانگيم به ميمنت خويش بودن خويش.

من امشب از هجوم اشكهايم سخت ميترسم.