مرا رها كنيد
|
همه چيز در پس پرده هاي ترديد رو پنهان كرده اند از من، وقتي كه مرا گوشه نشين خلوت خانه تشويش ديده اند. ديگر براي من هيچ نغمه باطراوتي خيال خواندن ندارد و هيچ شكوفه اشكي خيال شكفتن. آسمان چشمهايم آفتابي گرم و سوزنده را تجربه مي كند و دشت گونه هايم مهمان كوير است. دستانم را سايبان مژه هايم مي كنم، نكند اين آفتاب و آن كوير آنها را بسوزاند. قلبم اما سرد سرد است از گرماي هر محبتي و گرم گرم است از سرماي گزنده بي تفاوتي. سينه ام اما سوزان از نيش هر نيشتر سرزنشي. با اينكه همه فكر مي كنند دارند آرامشم مي دهند اما خدا مي داند كه خودشان ماموران سلب آسايشند. من فقط محتاج دلداري تنهاييم و بهترين همدم من شب است. اوج تاريكي مي تواند چراغ خانه ذهنم را روشن كند و ذره هاي بي تپش افكارم را به ارتعاش وادارد تا مرا در روي كاغذ تهي سازد و رهايم كند از اين خشكسالي فريبنده كه با تمام قساوت، طوفان درونم را در آينه چشم ديگران آرامشي وصف ناپذير تفسير مي كند. اي كاش مي توانستم پتكي بردارم و اين آينه هاي دروغ پرداز چشمها را كه مضحكانه بر تلاطم قلبم مي خندند، بشكنم. كاش مي توانستم آتش خشمم را به دماي ذوب اين چشمهاي آينه نما برسانم تا همه شان را خاكستر كنم. كاش مي توانستم آنقدر آينه چشمهايم را از زنگار غم پاك كنم تا آنچه را اين چشمهاي نامحرم به من مي تابانند به خودشان برگردانم تا از درون ويران شوند. تنها سلاحي كه مي تواند آنها را از بين ببرد و كدرشان كند صداقت است كه من با خود هم ندارم چه برسد به ديگران. خداي من چرا اين تصويرهاي التهاب آور چشمهاي پر معنا رهايم نمي كنند. تا كي بايد عمق چشمها مرا محاكمه كنند. تا كي چهره هاي بي تفاوت سوهان روحم خواهند شد و خراشهاي ناپيداي احساسم. تا كي من از كابوس چشمهاي اسير اين دورويي ها مژه هايم را در دورترين فاصله از هم نگاه خواهم داشت و پلكهايم را از همسايگي هم و چشمهايم را از تاريكي زير اين پلكها محروم خواهم كرد . اي شبح هاي نامحرم خيانت پيشه، شما را به پاكي صداقت در آينه هايي كه هنوز زنگار دورويي نگرفته اند، قسم ميدهم،چشمهايم را رها كنيد من محتاج اندكي اكسير خوابم.