شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۱

حال خوش من و باغچه نقاشي
امروز حال خوشي دارم .نمي دانم چرا و نمي خواهم كه بدانم چرا. يعني نمي خواهم با فكر كردن به دلايلش اين لحظات سرمستي و شور را از دست بدهم .مي خواهم از لحظه لحظه اش استفاده كنم ميخواهم نقاشي بكشم. مي خواهم آنچه را كه در ذهن دارم باران كنم و روي بوم نقاشي ببارانم. اول از همه بايد پنجره اتاق ذهنم را باز كنم تا در هواي باطراوت افكارم نفسي بكشم. بايد چند نفس عميق بكشم تا ريه هايم را پر از اكسيژن ناب شوق كنم. بايد اجازه بدهم پرتو هايي از آفتاب ذوق به درون اتاق به هم ريخته ذهنم بتابد تا فضاي سرد و مرطوب اتاق را كمي گرم كند. بايد اجازه دهم آفتاب بر سلولهاي انفرادي و خاكستري ذهنم بتابد تا آنها را به جنبش وادارد و حس و حال كشيدن را در من القا كند. بايد كمي اتاقم را زير تابش ملايم خورشيد مرتب كنم. بعد از آن از پله هاي نردبان احساسم بالا مي روم و خودم را به آسمان خيالم مي رسانم. دستم را بالا مي برم و دسته اي از گيسوان بلند خورشيد تابان ذوقم را جدا مي كنم. آرام آرام از نردبان پايين مي آيم. وارد باغ تنهاييم مي شوم. خودم را به كنار جوي روان ايده هايم مي رسانم. يكي از ني هاي سوژه هايم را كه درون جوي آب روييده با تيغ تيز برق نگاهم از ريشه جدا مي كنم و همانطور كه در باغ چرخي مي زنم و از فضاي دل انگيز و پر طراوت باغم لذت مي برم به طرف اتاقم بر ميگردم. از پله هاي چوبي ترديد بالا مي روم تا وارد راهروي يقين شوم. نمي دانم چرا هر وقت به اين پله ها پا مي گذارم تشويش همه وجودم را فرا مي گيرد. با خود مي گويم نكند صاعقه هاي نخوت ني هاي ترد سوژه هايم را بسوزاند و من ديگر چيزي براي كشيدن روي بوم نقاشي ذهنم نداشته باشم. اما همانطور كه نفس زنان خودم را به بالاي پله ها مي رسانم و وارد راهرو مي شوم با خودم گويم صاعقه هاي نخوت محصول باغچه سستي است و من هرگز نمي گذارم باران غرور بر چنين كشتزار شومي ببارد تا چنين محصولي در آن پا بگيرد. من هر سال با تلاش و كوششم باغچه احساسم را شخم خواهم زد و تخم علفهاي هرز سستي را در آن ريشه كن خواهم كرد و ني هاي سوژه را با دستهاي لطيف قلبم در آن خواهم كاشت. پس هرگز بدون سوژه نخواهم ماند و بدون نيزار. آخر راهرو، اتاق كوچك ذهن من است. به آنجا مي روم. در را باز ميكنم. به محض باز كردن در نوازش اشعه ها ي رقصان خورشيد را روي صورتم حس مي كنم. بوم نقاشيم را آماده مي كنم و آن را پشت به پنجره روي سه پايه قرار مي دهم. بعد با چاقوي تجربه ماهرانه شياري بر روي ني ايجاد مي كنم و دسته گيسويي را كه از خورشيد آورده بودم درون شيار قرار مي دهم .حالا قلم موي نقاشيم آماده ميشود. تنها چيزي كه احتياج دارم رنگ است. بايد يك بار ديگر به آسمان بروم. بايد از رنگين كمان كمي رنگ نيلي قرض بگيرم. بعد يك كاسه آب كنار پنجره مي گذارم. وقتي ذره هاي بازيگوش پرتوهاي آفتاب براي بازي به آن وارد شوند به دام مي افتند و رنگ زرد را به دست مي آورم. بعد كمي آب از رودخانه مي آورم كمي رنگ زرد را با آبي آب مخلوط مي كنم و رنگ سبزم هم آماده مي شود. آينه صاف و صيقلي قلبم را برمي دارم. جلو خورشيد مي گذارم تا گرم شود. بعد دوباره به باغ بر ميگردم چند گل سرخ مي چينم. گلبرگهايش را جداميكنم و روي آينه عطشان از حرم گرما نگه مي دارم. گل از گرماي آن عرق مي كند و من عرقش را به نيت رنگ قرمز جمع مي كنم. رنگ سياه را هم ديشب از باغچه شب چيده ام. حالا همه چيز آماده است. رو به پنجره ،رو به روي بوم مي ايستم، قلم مو را بر مي دارم. پنجره اي مي كشم كه روبه باغ باز مي شود. باغي پر از گلهاي نيلوفري خيال و با رودي از احساس سرشار و با درختي با ساقه ترديد لبريز از ميوه يقين. با كودكي شيطان بر روي دوشش سوار. آسماني پر از ستاره هاي عرفان. من باغچه ام را شبيه باغچه ذهنم مي كشم...

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۱

قدس بر خيز، سكوت خيانت است...
قدس مي لرزد سالهاست كه مي لرزد و گرماي خون شهيدان اقصي هنوز نتوانسته است بر سرماي چشمان يخ زده ديو سياه صهيونيسم غلبه كند تا قدس كمي گرم شود. قدس سالهاست عطش را فرياد مي زند و هنوز اشك چشمان يتيمان فلسطيني نتوانسته است حرم آتشين نفسهاي شقاوت را فرو بنشاند. سا لهاست كه قدس سكوت كرده است و بغضي دست نخورده در گلو دارد، اما هنوز ضجه هاي مادر فلسطيني نتوانسته است ديوار صوتي انزوا را بر بلنداي اقصي بشكند تا قدس را وادارد كه بگريد. واي از روزي كه بغض اقصي بشكند. قدس برخيز ديوارهاي بلند انزوا را ويران كن. زنجير هاي اسارت را پاره كن. قفس شيشه اي شمعون را بشكن. جاي تو اينجا نيست. تو نمود آزادي ملتي آزاده هستي. پس آزاده در بند چه مفهومي دارد. قدس بيدار شو . چشمهايت را باز كن تا به خون غلتيدن فرزندانت را ببيني. قدس گوشهايت را تيز كن تا صداي ناله هاي پر سوز پدران فرزند از دست داده و فرزندان بي پدر شده را بشنوي. قدس دستهايت را بر ديوار هاي زندان يخي شب زدگان روزگار قلاب كن تا قلاب سنگ را در دستان كودك فلسطيني نظاره كني كه آن را به اميد شكستن مثلث هاي شيشه اي اسارت تو ساخته است. قدس برخيز و سلاخي شدن ناجيانت را به دست زندانبانانت ببين. قدس بشنو صداي فرياد يا خداي دختر يتيم الخليلي را . قدس برخيز و ببين دستهاي پر خون بر آ سمان بلند پدر دختر از دست داده جنيني را. قدس بلند شو و خود را از بالا تماشا كن. ببين كه اين قصابان سنگ دل جسم زنده تو را در تابوت نهاده اند و بالاي سرت بياد معبد سليمان مي گريند و هر كس را كه ادعا كند كه قلب تو هنوز مي زند بياد عروج محمد از تو تا خدا، در گورستان فراموشي به خاك مي كنند. قدس بر خيز . سكوت خيانت است. مگذا ر تو را در گورستان تاريخ دفن كنند. مگذار خونهايي را كه از جوانان فلسطيني بر جسم بي جان تو تزريق شد تا همچنان پا بر جا بماني به هدر رود. مگذار سر هايي را كه براي سربلندي تو بر دار رفت، چشمهايي را كه براي باز نگه داشتن چشمان پر از انتظار تو از حدقه بيرون آمد، دستهايي را كه براي گرفتن دست تو و بيرون كشيدنت از زير خروارها دروغ و خرافه از بدن جدا شد و تن هايي را كه در راه آزادي تو در جنين سلاخي شد بيهوده شود و بي ارزش. قدس فرياد بزن به وسعت تمام سالهاي سكوتت و بگو كه آزاد هستي و رها از وقتي كه اسير عشق محمدي شدي. قدس نفس بكش در هواي پر از عطر شهادت. صورتت را در آب آزادي شستشو بده و بعد براي جوانانت حجله دامادي ببند و براي ازدواجشان با عروس شهادت كل بكش و بر سر آنها نقل رهايي بپاش و لباس دامادي كفن را بر تنشان به نظاره بنشين.قدس برخيز. قدس برخيز مگذار دلت زير آوار خاكستر هاي پليدي تپيدن را فراموش كند. مگذار دلت بميرد. قدس فرياد بزن. مگذار شكنجه گران اعتراض، تو را به مسلخ سكوت ببرند.تو تنها شاهد زنده مظلوميت مردمت هستي.قدس نفس بكش .بگذار مردمت نفس كشيدنت را ببينند تا تاب جنگيدن داشته باشند. قدس تسليم نشو .بگذار مردمت پايداري تو را گواهي بر مقاومتشان بدانند. قدس مي دانم خسته اي و رنجور و تاب مقاومت از دست داده اي . اما بدان هر جواني كه به خاك مي افتد قبل از شهادت صورتش را به سوي تو مي گرداند تا ببيند هنوز با صلابت ايستاده اي و يا هنوز چشمهاي بيدارت به خاك افتادنش را مي بيند؟ پس اي قدس تو را به خداي كعبه قسم چشمهايت را نبند. بگذار حجت شهادت جوان فلسطيني بيدار باشد. مگذار اميد در چشمانش بميرد. مگذار موريانه هاي انتقام تاوان زندگي در انزوا را از بدن رنجور تو بگيرند و با خوردن تار و پودت تو را معبدي از درون ويران كنند. قدس عزيز مي دانم قلبت شكسته است و وجودت از آتش غيرت سوزان و لبهايت از عطش حسرت عطشان ، چشمهايت از عمق فاجعه حيران و گلويت از فرياد درد لبريزاست.اما اين گناه كودك فلسطيني نيست كه بي ياور بماند. قدس بر خيز.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۱

فردا روز ديگري است....
در زندگي لحظاتي پيش مي آيد كه تو را وادار مي سازد از آفريده شدنت شكوه كني. در اين مواقع مشكلات چنان فشاري بر تو مي آورند كه تمام وجودت از پتانسيل صبر تهي مي شود و مانند يك ذره پر انرژي در آستانه انفجار قرار مي گيري. زندگي تو مانند گلوله اي مي شود كه از يك سراشيبي تند به پايين غلتيده و بر لبه پرتگاه يك بوته خشك مانع از سقوطش شده است. بودن يا نبودن تو به وزش نسيمي بسته است كه اگر بوزد و خاشاك را به لرزش وادارد به پايين خواهي افتاد و اگر نوزد تا ابد بين زمين و آسمان معلق خواهي ماند و با وحشت سقوط همنشين خواهي شد و چه لحظات وهم آوري است لحظات ترديد بين ماندن يا نماندن. فاصله تو با مرگ كمتر از فاصله تو با زندگي است. زندگي تو در اين لحظات شبيه كسي است كه از لبه صخره بلندي آويزان است. دستش را بر شاخه درختي گرفته تا به پايين نيفتد. گاهي به پايين مي نگرد و و قتي امواج متلاطم در يا را مي بيند كه با خشمي وصف ناپذير خود را به ديواره هاي دره مي زنند تا لرزشي ايجاد كنند و او را به پايين سوق دهند از ترس چشمهايش را مي بندد. فكر مي كند وقتي او دريا را نبيند دريا هم او را نخواهد ديد و هوس به پايين كشيدنش را نخواهد داشت. چه خيال باطلي. درياي طوفاني مشكلات، كار خودش را مي كند .فقط اين مهم است كه تو چگونه خودت را از او مي رهاني و چگونه با او كنار مي آيي. تو نمي تواني او را از ساحل زندگي ات حذف كني . ساحل بي دريا ساحل نيست، كوير است. پس تو فقط مي تواني با آن كنار بيايي و يا در ستيز دائم با آن باشي.گاهي تو پيروز شوي و بتواني از آن مرواريد زندگي را صيد كني و گاهي او بر تو پيروز شود و مقداري در قلمرو تو پيشرفت كند. مهم اين است كه تو ميدان را براي او خالي نگذاري و مطمئن باشي كه او هم تو را هيچ گاه رها نمي كند . تو مانند رودي هستي كه بالاخره به دريا ختم مي شوي و حذف دريا يعني از حركت افتادن و ساكن ماندن مساوي مرداب شدن است. تو نبايد هر گز بگذاري سنگهاي كوچك و بزرگ مسير زندگي، تو را از جريان بيندازند.
بعضي روزها مشكلات تو را سرگردان مي كنند . ناتواني بر تمام وجودت سايه مي اندازد و ترديد نتوانستن تمام ذهن تو را تسخير مي كند. سر در گم مي شوي.در كوير بي انتهاي تشويش گم مي شوي اما در ياي افكارت متلاطم است و تو مانند ماهيگيري اسير در طوفان دريا با زورق كوچكت به اين طرف و آن طرف مي روي . راه را گم كرده اي . گردباد ترس هر لحظه به تو نزديكتر مي شود و موجهاي سهمگين نا اميدي خود را به كناره هاي اين قايق شكسته مي زنند تا تو را از آن به درون دريا بيندازند و غرقت كنند . آسمان چادر سياهي از نيستي بر خود كشيده و باران مرگ مي باراند. جرقه هايي از صاعقه هاي حسرت بخشي از قايق تو را آتش زده و آب در يا آرام آرام در تمام وجودت رسوخ مي كند. اما تو در وسط قايق ايستاده اي و بر طنابي كه بر تيرك مهر وصل است خود را چسبانده اي و چشمهاي خو د را بسته اي و زير لب تمام اوراد عالم را مي خواني . همه كلمه هاي مقدس را در ذهن مرور مي كني تا مقدس ترين را برگزيني. آنگاه در آخرين لحظه كه اميدي به نجات خود نمي بيني آن لحظه كه ديگر دستهايت سست مي شود و طناب را رها مي كني .آن لحظه كه موجها آغوش مي گشايند تا تو را در خود بگيرند و تو آنقدر از نجات يافتن نا اميد مي شوي كه بال مي گشايي بسوي مرگ . در لحظه بال گشودن فقط يك كلمه مي گويي و آن اين است يا عشق و اين مقدس ترين كلمه هستي كه خداي تو آن را بر زبانت جاري مي كند.
و براي يك لحظه زمان از حركت مي ايستد .دريا آرام مي گيرد آسمان آفتابي مي شودو نسيمي آرام تو را بسوي ساحل زندگي سوق مي دهد و تا با آن كشتي شكسته بر كناره ساحل پهلو مي گيري و خود را خسته و رنجور با بدني لرزان از تجربه مرگ بر روي شنهاي آرامش مي اندازي و قبل از اينكه از ترس و وحشت بيهوش شوي همانطور كه اشعه هاي آفتاب هستي بخش نجات جسم نحيفت را نوازش مي دهند، زير لب مي گويي خدايا شكر. هنوز زنده ام. اما تو چرا دوباره براي صيد به اين درياي نا آرام پا مي گذاري تا دوباره مرگ را تجربه كني. شايد افسون عشق و لذت دو باره به زبان آوردن اين كلمه و نجات يافتن تو را به آن درياي مخوف مي كشاند. عشق به چه چيز . شايد عشق به تمام چيزها و كساني كه دوستشان داري. عشق به تمام كساني كه شايد نمك زخم تو اند اما با اين حال دوستشان داري . عشق به كساني كه يا از پوست و گوشت و خون تو اند و يا با تو به وسيله رشته اي از محبت پيوند دارند. همان پيوندي كه باعث شد تا تو دوباره به زندگي پيوند بخوري. مي دانم كه نمي توانم تو را از دوباره به دريا رفتن منع كنم فقط به تو مي گويم در بدترين لحظات ياد خالقت باش و بعد با خود بگو لحظات درد و رنج ناپايدارند و رنجها فراموش شدني .با خود بگو شايد فردا آسمان آفتابي باشد و دريا آرام. به خود تلقين كن كه: فردا روز ديگري است

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۱

تقديم به تو مسافر بي بازگشت
امشب كه در اين سكوت سنگين شب كنار ميز كارم در سو سوي روشنايي شمع نشسته ام مي خواهم براي اولين و آخرين بار 30 سال رنج را بر روي كاغذ بگريم.
مي خواهم برگردم . بالاخره تصميم قطعي گرفتم براي بازگشت . براي رهايي . براي پرواز . براي عروج. بله سرانجام مي خواهم برگردم. از امشب ديگر واهمه اي از خوابيدن ندارم . از امشب راحت به رختخواب مي روم و صبح سبكبار از خواب بيدار مي شوم. در تمام اين سالها كه مهمان غربت بوده ام هر شب با ترسي ناشناخته به خواب رفته ام . اصلا ترس جزيي از وجود من شده است و هر روز كه از خواب بر مي خواستم خسته تر از شب پيش بودم. غربت تمام سنگيني اش را بر روي جسم نحيفم مي انداخت و توان بلند شدن را از من مي گرفت. روزهاي اولي كه به اين خاك غريبه آمده بودم با خودم مي گفتم بالاخره اين احساس بد را از دست مي دهم و همه چيز براي من عادي مي شود . اما 30 سال گذشت و هيچ چيز براي من عادي نشد. من هنوز براي آدمهاي بيرون اين اتاق غريبه ام. هر صبح كه بيدار مي شوم و به ياد مي آورم كه اينجا هستم بغضي فرو خورده تا حد مرگ آزارم مي دهد.
دارم بر مي گردم. چند روز پيش به محل كارم رفتم و تسويه حساب كردم . هيچكس دليل استعفايم را نپرسيد .انگار براي هيچ كس مهم نبود كه دارم مي روم . انگار اصلا از اول وجود نداشته ام. انگار اصلا مرا نمي شناسند. فقط وقتي براي انجام آخرين مراحل استعفا نزد رئيسم رفتم با آن صورت بي روحي كه بجاي چشم انگار درونش دو قالب يخ گذاشته اند روبه روي من نشست واز من دليل استعفايم را پرسيد . آن هم نه بخاطر اينكه برايش مهم باشد نه، فقط از روي كنجكاوي .من هم جلوي اين چشمهاي سرد ايستادم و مثل آدمهاي كودن حرفهاي آرماني زدم . او در آخر با قيافه اي كه بي حوصلگي را فرياد مي زد فقط سرش را تكان داد و گفت عجب! مطمئنم كه هيچ چيزي از حرفهاي من نفهميد در آخر هم دستهاي سردش را به نشانه لطف بي شائبه اش به من دراز كرد و به همان سردي پاسخي شنيد . فقط همين. اما وقتي از اتاقش بيرون مي آمدم همانطور كه سرش گرم پرونده هايش بود با آن لهجه غليظ كه مثل هميشه بوي غربت ميداد، از من خواست كه لباس فرم شركت را قبل از رفتنم، به شركت بر گردانم . براي يك لحظه همانطور مات ومبهوت ماندم. انگار نه انگار كه من سالها براي او و شركتش زحمت كشيده ام . انگار نه انگار كه بيشتر موفقيتهاي شركتش را مديون طرحها و ايده هاي من است.حتي ارزش يك دست لباس كهنه را نداشتم. از عصبانيت همانجا لباسم را در آورد و با نيرويي به اندازه وسعت سالها تحقير بر روي ميزش انداختم. او حتي سرش را از روي آن پرونده هاي لعنتي بلند نكرد مرا ببيند. بعد با يك زير پيراهني و بي جامه آنجا را ترك كردم. همه در خيابان نگاهم مي كردند. اما اشكالي ندارد .من كه دارم مي روم . ديگر هيچ چيز اينجا براي من مهم نيست. در تمام طول راه به كار او فكر مي كردم. حالا به او حق ميدهم . بهر حال من براي او به مثابه بوته اي بودم كه از باغچه همسايه در باغ او كاشته شده بود و او براي اين بوته زحمتي نكشيده بود تا غصه از بين رفتنش را بخورد.
بعد از شركت يكسره رفتم كنار برج آزادي. براي خداحافظي از او. نه براي اينكه به اين برج تعلق خاطري داشتم نه؛ فقط براي اداي احترام . بخاطر اينكه سالها از كنارش رد شدم و هر بار آهي از ته دل كشيدم. اين برج مرا ياد آزادي مي انداخت. هر چند خاطره اي گنگ و كور از آن در ذهن دارم. بعد از وداع با او به يك آژانس هوايي رفتم و در مورد نزديكترين پرواز هوايي به ايران سوال كردم و كارمند آژانس، بليط فردا را به من داد . وقتي از من سوال كرد كه يك طرفه يا دو طرفه . بدون لحظه اي ترديد پاسخ دادم يك طرفه. آنقدر مطمئن كه او از اينهمه اطمينانم تعجب كرد. آخر من هيچ وابستگي به اينجا ندارم . حتي بعد از 30 سال زندگي در اينجا حتي كمي احساس دين هم نمي كنم. چه ديني . من براي نفس كشيدن هم در اينجا ماليات پرداخته ام. انگار همين ديروز بود. وقتي كه بار سفر را بستم تا به اينجا بيايم. وقتي كه مرد پشت باجه بليط از من همين سوال را پرسيد. من لحظه اي ترديد كردم. من وابستگي هايي به اين خاك داشتم. تعلقات خاطر فراواني مرا به اينجا وابسته مي كرد. به خودم نهيب زدم بي انصاف ريشه هاي تو اينجاست. اما در آخر شوق پريدن بر ترديد ماندن غلبه كرد. من به دنبال روياهاي رنگي آرامش به اينجا آمدم اما به جاي آ ن كابوسهاي سياه و سفيد وحشت نصيبم شد. ولي امروز كه مي خواهم برگردم مطمئن مطمئنم. من هيچ چيزي در اينجا ندارم كه پاي رفتنم را سست كند و بال پروازم را بشكند. حتي احساس مي كنم مردم كوچه و خيابان براي رهايي از دست اين ناخوانده دعا ميكنند. مي دانم چرا سالها قبل از اين بر نگشته ام . چون مي ترسيدم. چون شهامت روبه رو شدن با مردمي را كه همخون من هستند نداشتم. از نگاههاي سنگين و معني دارشان واهمه داشتم. من براي آنها همانقدر غريبه بودم كه براي مردم اينجا. البته به همه آنها حق مي دهم. من با آنها خوب تا نكردم. من با رفتنم تعصب ملي آنها را خدشه دار كردم. اينها مردمان بزرگي اند و من با رفتنم و با پشت كردنم به آنها غرور شان را شكستم.. من با رفتنم به همه غريبه ها گفتم: آهاي غريبه ها من نمي توانم در خانه خودم زندگي كنم. من نمي توانم مردمي را كه همخون من هستند تحمل كنم. من نمي خواهم براي اين مردمي كه با تلاش آنها به اينجا رسيده ام تخصصم را به كار گيرم. آري من به آنها بد كردم. جلو غريبه ها خردشان كردم. چقدر از اين مردم خجالت مي كشم. نمي دانم آنها چه فكري در مورد من خواهند كرد، اگر بگويم جز اينكه از آنها بريدم خيلي جاها، آنها و وابستگيهايم به آنها را انكار كردم. خيلي وقتها بودم جاهايي كه به آنها و اعتقاداتشان توهين مي شد و من سكوت كردم. اما چيزي را كه خوب مي دانم اين است كه اين مردم مدت زيادي نمي توانند با من غريبه باشند. آنها آنقدر مهربانند كه با غريبه ها هم خيلي زود صميمي مي شوند چه رسد به من كه از پوست و گوشت و خون خودشان هستم و اين را هيچ كس نمي تواند انكار كند. من فردا بر مي گردم. وقتي از پله هاي هواپيما بالا روم فقط به رفتن فكر خواهم كرد . حتي نيم نگاهي هم به عقب نخواهم انداخت. در تمام مدت سفر به وطن خواهم انديشيد و بعد كه به آنجا برسم كمي قبل از پياده شدن وضو خواهم گرفت و با وضو وارد اين سرزمين خواهم شد. چون اين سرزمين براي من بيش از هر چيز ديگري مقدس است. بعد از هر پله هواپيما كه به پايين بيايم يك نفس عميق خواهم كشيد و ريه هايم را از اكسيژن ناب وطن پر خواهم كرد و هواي سنگين غربت را با هر نفسم از تمام وجودم بيرون خواهم ريخت. بعد روي زمين خواهم نشست و بر خاك وطن سجده خواهم كرد و به وسعت تمام اين سالهاي غربت خواهم گريست. تا اشكهايم كمي از گناه اين غريبه آشنا را بشويد . آري من دارم بر ميگردم.

یکشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۱

چرا بابا آسمون دلش گرفته
اينروزها بابا آسمون دلش گرفته. انگار غم بزرگي روي قلبش سنگيني مي كنه.لشكر ابرهاي تيره دل بابام رو براي شاه ابر قرق كرده اند.اما بابا هيچي نميگه. بيچاره بي بي زمين كه مجبوره دست تنها ازشون پذيرايي كنه. الان چند روزه كه بيجهت با عمه خورشيد قهره. عمه هم كه اخلاق بابا رو مي دونه زياد سر به سرش نمي ذاره. گاهي مياد به ما يه سري مي زنه و بعد زود مي ره. نمي دونم چرا اين روزها بابا آ سمون اينقدر غمگينه. نمي دونم چرا اين روزها بابا حوصله گپ زدن با هيچ كسي حتي دوست قد يميش ماه رو هم نداره .امروز كه حالش بدتر هم بود. اونقدر بد كه وقتي سياره ها ي هووي بي بي بهش گفتن داداش ناتنيم شهاب يعني پسر بزرگ ناهيد خانوم (نمي دونم زن چندم باباست) زده با سنگ شيشه خونه خاله پروين رو شكسته چنان قشقرقي بپا كرد كه نگو و نپرس. بعد هم با كمر بند راه شيري بدنش رو سياه كرد.بعد خاله ناهيد دست پاچه اومد پيش بي بي و التماس كرد كه وساطت كنه. آخه بي بي زمين محبوب ترين زن بابا ست.اما هنوز بي بي چيزي نگفته بودكه چنان دادي سرش كشيد كه ابر كوچولو رو از خواب بيدار كرد. ابر كوچولو اونقدر بيقراري كرد و گريه كرد كه اعصاب همه رو به هم ريخت. نمي دونم چرا اين روزها اينقدر بابا آسمون عصبانيه.حتي شيرين زبوني هاي هفت قلو ها كه هفت تا پسر شيطون و شيرين بابا هستند نتونست حال وهواي بابا رو عوض كنه . با با ناراحته و مدام به ابرهاي كوچيك وبزرگ پيله مي كنه و اشكشون رو در مي آوره. هيچ كس جرات نمي كنه دليلش رو بپرسه. حرف زدن همون و غرولند شنيدن همون. واي اگه يكي از نوه نتيجه هاي ستاره حرفي بزنه يا كاري بكنه كه به مزاق آقاجون خوش نياد. بابا چنان فريادي سرش مي كشه كه همه ابرها از ترس گريه مي كنن. اما بابا داد و بيداد رو تموم كه نمي كنه . ننه زمين هم دست به دومن داداش نسيم مي شه كه بياد بچه ها رو با خودش ببره شايد بابا كمي صداشو پايين بياره. همه دعا مي كنن آبجي رنگين كمون از راه برسه. چون آبجي سوگلي باباست وقتي مياد يعني تموم شدن دعوا. طفلك ننه زمين چقدر جلو در و همسايه ها خجالت كشيده. بي بي خسته شده از بس جواب اين كهكشون و اون كهكشون رو داده . اين همسايه هاي فضول همه اش ميپرسن : ببينم بي بي ديشب بابا آسمون چه خبرش بود اينقدر داد ميزد. اون يكي مي گه تو رو خدا به آقا تون بگين يه كم يواشتر. بچه هام خوابن. اينروزها هر و قت همسايه ها بي بي زمينو مي بينن سر توي سر هم مي برن و توي گوش هم ديگه پچ پچ مي كنن. چقدر از اين همسايه هاي فضول متنفرم. اما خدائيش درست ميگن. آخه بابا اين روزها خيلي بداخلاقه. حتي جواب سلام اونها رو هم نميده. البته اون فضول خانوما حقشونه. امروز ديگه عمه خورشيد بيچاره كه دلش به حال بي بي سوخته بود به ننه گفت بيا سفارش كنم به ماه ،ببرتت پيش جادوگر شب . شايد سحري و افسوني بكنه حال داداشم خوب بشه. اما بي بي مي دونه كه با اين چيزا حال بابا خوب نميشه. اون مي دونه بابا د لش گرفته. فقط يه خبر خوش مثل تولد يه نوه ديگه چه زميني چه آسموني مي تونه بابا رو از اين حال در بياره. خدا كنه اين اتفاق خوب هر چه زود بيفته و اين اوضاع به هم ريخته دوباره به وضع سابقش برگرده . خدا كنه. واي دوباره صداي غرولند بابا آسمون داره مياد. حتما يكي از بجه ها شيطنت كرده . بايد هر چه زودتر برم رو دوش داداش نسيم و فرار كنم. بهتره جلوي دست و پا نباشم. راستي شما مي دونين اين روز ها چرا بابا آسمون دلش گرفته؟