حال خوش من و باغچه نقاشي
امروز حال خوشي دارم .نمي دانم چرا و نمي خواهم كه بدانم چرا. يعني نمي خواهم با فكر كردن به دلايلش اين لحظات سرمستي و شور را از دست بدهم .مي خواهم از لحظه لحظه اش استفاده كنم ميخواهم نقاشي بكشم. مي خواهم آنچه را كه در ذهن دارم باران كنم و روي بوم نقاشي ببارانم. اول از همه بايد پنجره اتاق ذهنم را باز كنم تا در هواي باطراوت افكارم نفسي بكشم. بايد چند نفس عميق بكشم تا ريه هايم را پر از اكسيژن ناب شوق كنم. بايد اجازه بدهم پرتو هايي از آفتاب ذوق به درون اتاق به هم ريخته ذهنم بتابد تا فضاي سرد و مرطوب اتاق را كمي گرم كند. بايد اجازه دهم آفتاب بر سلولهاي انفرادي و خاكستري ذهنم بتابد تا آنها را به جنبش وادارد و حس و حال كشيدن را در من القا كند. بايد كمي اتاقم را زير تابش ملايم خورشيد مرتب كنم. بعد از آن از پله هاي نردبان احساسم بالا مي روم و خودم را به آسمان خيالم مي رسانم. دستم را بالا مي برم و دسته اي از گيسوان بلند خورشيد تابان ذوقم را جدا مي كنم. آرام آرام از نردبان پايين مي آيم. وارد باغ تنهاييم مي شوم. خودم را به كنار جوي روان ايده هايم مي رسانم. يكي از ني هاي سوژه هايم را كه درون جوي آب روييده با تيغ تيز برق نگاهم از ريشه جدا مي كنم و همانطور كه در باغ چرخي مي زنم و از فضاي دل انگيز و پر طراوت باغم لذت مي برم به طرف اتاقم بر ميگردم. از پله هاي چوبي ترديد بالا مي روم تا وارد راهروي يقين شوم. نمي دانم چرا هر وقت به اين پله ها پا مي گذارم تشويش همه وجودم را فرا مي گيرد. با خود مي گويم نكند صاعقه هاي نخوت ني هاي ترد سوژه هايم را بسوزاند و من ديگر چيزي براي كشيدن روي بوم نقاشي ذهنم نداشته باشم. اما همانطور كه نفس زنان خودم را به بالاي پله ها مي رسانم و وارد راهرو مي شوم با خودم گويم صاعقه هاي نخوت محصول باغچه سستي است و من هرگز نمي گذارم باران غرور بر چنين كشتزار شومي ببارد تا چنين محصولي در آن پا بگيرد. من هر سال با تلاش و كوششم باغچه احساسم را شخم خواهم زد و تخم علفهاي هرز سستي را در آن ريشه كن خواهم كرد و ني هاي سوژه را با دستهاي لطيف قلبم در آن خواهم كاشت. پس هرگز بدون سوژه نخواهم ماند و بدون نيزار. آخر راهرو، اتاق كوچك ذهن من است. به آنجا مي روم. در را باز ميكنم. به محض باز كردن در نوازش اشعه ها ي رقصان خورشيد را روي صورتم حس مي كنم. بوم نقاشيم را آماده مي كنم و آن را پشت به پنجره روي سه پايه قرار مي دهم. بعد با چاقوي تجربه ماهرانه شياري بر روي ني ايجاد مي كنم و دسته گيسويي را كه از خورشيد آورده بودم درون شيار قرار مي دهم .حالا قلم موي نقاشيم آماده ميشود. تنها چيزي كه احتياج دارم رنگ است. بايد يك بار ديگر به آسمان بروم. بايد از رنگين كمان كمي رنگ نيلي قرض بگيرم. بعد يك كاسه آب كنار پنجره مي گذارم. وقتي ذره هاي بازيگوش پرتوهاي آفتاب براي بازي به آن وارد شوند به دام مي افتند و رنگ زرد را به دست مي آورم. بعد كمي آب از رودخانه مي آورم كمي رنگ زرد را با آبي آب مخلوط مي كنم و رنگ سبزم هم آماده مي شود. آينه صاف و صيقلي قلبم را برمي دارم. جلو خورشيد مي گذارم تا گرم شود. بعد دوباره به باغ بر ميگردم چند گل سرخ مي چينم. گلبرگهايش را جداميكنم و روي آينه عطشان از حرم گرما نگه مي دارم. گل از گرماي آن عرق مي كند و من عرقش را به نيت رنگ قرمز جمع مي كنم. رنگ سياه را هم ديشب از باغچه شب چيده ام. حالا همه چيز آماده است. رو به پنجره ،رو به روي بوم مي ايستم، قلم مو را بر مي دارم. پنجره اي مي كشم كه روبه باغ باز مي شود. باغي پر از گلهاي نيلوفري خيال و با رودي از احساس سرشار و با درختي با ساقه ترديد لبريز از ميوه يقين. با كودكي شيطان بر روي دوشش سوار. آسماني پر از ستاره هاي عرفان. من باغچه ام را شبيه باغچه ذهنم مي كشم...
امروز حال خوشي دارم .نمي دانم چرا و نمي خواهم كه بدانم چرا. يعني نمي خواهم با فكر كردن به دلايلش اين لحظات سرمستي و شور را از دست بدهم .مي خواهم از لحظه لحظه اش استفاده كنم ميخواهم نقاشي بكشم. مي خواهم آنچه را كه در ذهن دارم باران كنم و روي بوم نقاشي ببارانم. اول از همه بايد پنجره اتاق ذهنم را باز كنم تا در هواي باطراوت افكارم نفسي بكشم. بايد چند نفس عميق بكشم تا ريه هايم را پر از اكسيژن ناب شوق كنم. بايد اجازه بدهم پرتو هايي از آفتاب ذوق به درون اتاق به هم ريخته ذهنم بتابد تا فضاي سرد و مرطوب اتاق را كمي گرم كند. بايد اجازه دهم آفتاب بر سلولهاي انفرادي و خاكستري ذهنم بتابد تا آنها را به جنبش وادارد و حس و حال كشيدن را در من القا كند. بايد كمي اتاقم را زير تابش ملايم خورشيد مرتب كنم. بعد از آن از پله هاي نردبان احساسم بالا مي روم و خودم را به آسمان خيالم مي رسانم. دستم را بالا مي برم و دسته اي از گيسوان بلند خورشيد تابان ذوقم را جدا مي كنم. آرام آرام از نردبان پايين مي آيم. وارد باغ تنهاييم مي شوم. خودم را به كنار جوي روان ايده هايم مي رسانم. يكي از ني هاي سوژه هايم را كه درون جوي آب روييده با تيغ تيز برق نگاهم از ريشه جدا مي كنم و همانطور كه در باغ چرخي مي زنم و از فضاي دل انگيز و پر طراوت باغم لذت مي برم به طرف اتاقم بر ميگردم. از پله هاي چوبي ترديد بالا مي روم تا وارد راهروي يقين شوم. نمي دانم چرا هر وقت به اين پله ها پا مي گذارم تشويش همه وجودم را فرا مي گيرد. با خود مي گويم نكند صاعقه هاي نخوت ني هاي ترد سوژه هايم را بسوزاند و من ديگر چيزي براي كشيدن روي بوم نقاشي ذهنم نداشته باشم. اما همانطور كه نفس زنان خودم را به بالاي پله ها مي رسانم و وارد راهرو مي شوم با خودم گويم صاعقه هاي نخوت محصول باغچه سستي است و من هرگز نمي گذارم باران غرور بر چنين كشتزار شومي ببارد تا چنين محصولي در آن پا بگيرد. من هر سال با تلاش و كوششم باغچه احساسم را شخم خواهم زد و تخم علفهاي هرز سستي را در آن ريشه كن خواهم كرد و ني هاي سوژه را با دستهاي لطيف قلبم در آن خواهم كاشت. پس هرگز بدون سوژه نخواهم ماند و بدون نيزار. آخر راهرو، اتاق كوچك ذهن من است. به آنجا مي روم. در را باز ميكنم. به محض باز كردن در نوازش اشعه ها ي رقصان خورشيد را روي صورتم حس مي كنم. بوم نقاشيم را آماده مي كنم و آن را پشت به پنجره روي سه پايه قرار مي دهم. بعد با چاقوي تجربه ماهرانه شياري بر روي ني ايجاد مي كنم و دسته گيسويي را كه از خورشيد آورده بودم درون شيار قرار مي دهم .حالا قلم موي نقاشيم آماده ميشود. تنها چيزي كه احتياج دارم رنگ است. بايد يك بار ديگر به آسمان بروم. بايد از رنگين كمان كمي رنگ نيلي قرض بگيرم. بعد يك كاسه آب كنار پنجره مي گذارم. وقتي ذره هاي بازيگوش پرتوهاي آفتاب براي بازي به آن وارد شوند به دام مي افتند و رنگ زرد را به دست مي آورم. بعد كمي آب از رودخانه مي آورم كمي رنگ زرد را با آبي آب مخلوط مي كنم و رنگ سبزم هم آماده مي شود. آينه صاف و صيقلي قلبم را برمي دارم. جلو خورشيد مي گذارم تا گرم شود. بعد دوباره به باغ بر ميگردم چند گل سرخ مي چينم. گلبرگهايش را جداميكنم و روي آينه عطشان از حرم گرما نگه مي دارم. گل از گرماي آن عرق مي كند و من عرقش را به نيت رنگ قرمز جمع مي كنم. رنگ سياه را هم ديشب از باغچه شب چيده ام. حالا همه چيز آماده است. رو به پنجره ،رو به روي بوم مي ايستم، قلم مو را بر مي دارم. پنجره اي مي كشم كه روبه باغ باز مي شود. باغي پر از گلهاي نيلوفري خيال و با رودي از احساس سرشار و با درختي با ساقه ترديد لبريز از ميوه يقين. با كودكي شيطان بر روي دوشش سوار. آسماني پر از ستاره هاي عرفان. من باغچه ام را شبيه باغچه ذهنم مي كشم...