سه‌شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۱


امشب سر زده به حريم دل وارد شدم، هوايش ابري بود. از اشكهايش براي خويش وضو ساختم و در كوير گونه هايش به اعتكاف نشستم. بايد در اين سرزمين مقدس و هواي روحانيش به آرزوهايم رنگ باور بزنم. بايد خاك اين كوير را سرمه چشمهايم كنم. كويري كه روزگاري سبزه هايش ميعادگاه عاشقان زيادي بوده است، ولي آبشار چشمها ، حاصلخيزي گونه هايش را گرفته و هم اكنون شوره زاري بيش نيست. اين كوير اگر چه امروز چيزي جز خاك نيست، ولي هنوز براي اهالي دل بوي تازگي و ترنم شادابي را دارد. اين كوير آغوشش براي همه آنهايي كه دلشان كويري و آسمانشان باراني است، باز است...

یکشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۱


وقتي كه تمام ديالوگهاي زندگي برايت عادي مي شوند، وقتي كه زمان گرد تكرار مي گيرد، وقتي كه روزهاي زندگيت همه تبديل به روزمرگي مي شوند، وقتي كه همه چيز و همه كس برايت رنگ عادت مي گيرد، وقتي كه بوم نقاشي ذهنت در زير لايه هاي سربي بي ارزش، رسوب خاطره مي گيرد، وقتي كه چيزي به نام اراده نباشد كه تو را از زير آوار حقارتهاي هميشگي افكارت خلاص كند، وقتي كه طراوت برايت مي ميرد و شاخه زندگيت در آستانه خشكيدن قرار مي گيرد، تنها چيزي كه تو را در جاده زندگي با آبپاشي در دست، روانه آب دادن اين شاخه خشكيده مي كند عشق و تنها عشق است.