یکشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۲


... باز همان سردي لحظه ها، تشنگي واژه ها، خرابي انديشه و در به دري جسم از پي بي ميلي روح. موسيقي تكراري باد در غرش زمان، فرياد بي رمق خواهش مرگ در پوچي زندگي، همت بي فايده جسم در غرقاب هرزگي بودن، خنده هاي بي دليل چشمها در جاري كردن خون. آغاز بي پايان قدمها در تاريكي جاده، كرختي تن در سرماي استخوان سوز ترديد، بي حوصلگي دل در تپيدن هاي خاموش رگها، ويرانگي اين من در حيراني اعدام خويشتن و آشفتگي اين تن در سوسوي فانوس شب.
باد مي وزد بي رحمانه بر جسمي افتاده بر شنهاي داغ كوير بي خيالي. نوازش سيلي زمان بر اين جسم، حكايتي خواندني است. اين جسم باز ميهمان خواهش مرگ است.
...و اي كاش آن هنگام كه بميرم، كفنم از جنس شب باشد و تابوتم از جنس چوبهاي ترك خورده از بي آبي و تشنگي. آنقدر تشنه كه تشنگي مرده خود را خوب براي نعش كشها، فرياد كند.