شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۱


... سه ره پيداست.
نوشته بر سر هر يك به سنگ اندر
حديثي كش نمي خواني بر آن ديگر
نخستين: راه نوش و راحت و شادي
به ننگ آغشته اما رو به شهر و باغ و آبادي
دو ديگر: راه نيمش ننگ، نيمش نام
اگر سر بركني غوغا و گر دم دركشي آرام.
...سه ديگر: راه بي برگشت، بي فرجام
من اينجا بس دلم تنگ است
و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است
بيا ره توشه بر داريم
قدم در راه بي برگشت بگذاريم
ببينيم اسمان هر كجا آيا همين رنگ است؟
... بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم
به سوي سرزمين هايي كه ديدارش
بسان شعله آتش
دواند در رگم خون نشيط زنده بيدار
نه اين خوني كه دارم: پير و سرد و تيره و بيمار
چو كرم نيمه جاني بي سر و بي دم
كه از دهليز نقب آساي زهر اندود رگهايم
كشاند خويشتن را، همچو مستان دست بر ديوار،
به سوي قلب من، اين غرفه با پرده هاي تار،
و مي پرسد، صدايش ناله اي بي نور:
- كسي اينجاست؟
هلا من با شمايم! هاي... مي پرسم كسي اينجاست؟
كسي اينجا پيام آورد؟
نگاهي، يا كه لبخندي؟
فشار گرم دست دوست مانندي؟

و مي بيند صدائي نيست، نور آشنايي نيست، حتي از نگاه مرده اي هم رد پائي نيست.
صدايي نيست الا پت پت رنجور شمعي در جوار مرگ
ملول و با سحر نزديك و دستش گرم كار مرگ
وز آنسو مي رود بيرون به سوي غرفه اي ديگر
به اميدي كه نوشد از هواي تازه آزاد
ولي آنجا سرود بنگ و افيون است و درويشي كه ميخواند:
جهان پير است و بي بنياد، از اين فرياد كش فرياد...
وز آنجا ميرود بيرون به سوي جمله ساحل ها
پس از گشتي كسالت بار،
بدانسان باز مي پرسد – سر اندر غرفه با پرده هاي تار- :
- كسي اينجاست؟
و مي بيند همان شمع و همان نجواست

كه ميگويد بمان اينجا
كه پرسي همچو آن پير به دردآلوده مهجور:
خدايا به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده خود را؟
( مهدي اخوان ثالث)