دوشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۲


از قافله جا مانده ام. من از عطش وا مانده ام. من از اشك و دل و شب هم وا مانده ام. من از حضور جا مانده ام. من از وجود وا مانده ام. من از چنگ و دهل و ساز خواب مانده ام. من از هجرت وا مانده ام. من از سكوت، شراب، مستي، من از همه واژه هاي بودن جا مانده ام. من از خلوت دل هم جا مانده ام. من حتي از خويش هم جا مانده ام.
بايد شكست؟ بايد پريد؟ بايد بريد؟ بايد گفت؟ بايد خواند؟ بايد نواخت؟ بايد...
نه! بايد ماند...