سه‌شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۴


دل افسار بريده است و لگد زنان طويله ذهن را مي كوبد. جسم بسان گلادياتوري است كه عربده كشان و ديوانه وار حتي سايه روح را انتظار مي كشد براي نابوديش. دلم ديگر هيچ آرزويي ندارد. هيچ و هيچ و هيچ حتي مرگ را. اما در انتهاي آرزوي نداشته، يك سياهه اي از اميد سوسو مي زند. پوسيدگي. آري من فقط و فقط پوسيدگي مي خواهم. صدا كنيد نعش كش هاي داستانهايم را. فرياد كنيد كلاغان غارغار كن قصه هايم را. بياوريد تابوت هاي نوشته هايم را، تا دست در دست هم نهند نعش كش و كلاغان و تابوتها، از براي آوردن قطره اي پوسيدگي، تا شايد دل افسار نگسلد و در طويله ذهن آرام گيرد.