یکشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۱






خسته دلواپسي براي همه آنهايي كه چشمهايشان، تار مژگان را گيتار نواختن در سيلاب اشك كرده است.
گيتار بي تارم را بر ميدارم تا سرودي تازه كنم. در اين تنهايي خويش، شايد تصميم گرفتم تا سرود بودن را همراه با اين گيتار - تنها رفيق زندگيم - نجوا كنم. اگر نتوان با اين ساز فرياد زد، حتما خواهد شد نجوا را به مهماني نت ها برد. نجوايي كه حاصل لغزش اشك است بر آبشار گونه ، چرا كه دستانم توان رعشه روي تارها را ندارد. من لطافت اشكم را دستي از جنس نواختن خواهم كرد تا بي روحي كوك گيتار را به تپشي مستانه وادارد. تپشي هم معنا و آشنا با درد. خود را رها ساخته ام تا هر موسيقي كه حال اين لحظات را داشته باشد، به همراهي اين گيتار بيايد. ميخواهم امشب بر گيتار معنا، بودني را سردهم كه بويش، بوي جدايي باشد، تا هر عاشقي كه صداي گيتارم را ميشنود ، به محض شنيدنش كمي ترديد را چاشني مكث كند و بايستد و بشنود نداي جدايي را در عين بودني ماندني. من اين موسيقي حرم گرفته از عطش رسيدن را به همه آنهايي كه براي جاودانگي، انتظاري از جنس ابد دارند، تقديم خواهم كرد. من در بلنداي افق مي نشينم تا جوانه سازي كه در پيش چشمانم شكفته است را با تپش دستانم سيراب نمايم . تمام آهنگهايي كه در طول اين سفر نواخته ام را بازشان خواهم نواخت تا آرام ترين سرود را براي ادامه انتخاب كنم و آن را نجواكنان در زير لبانم زمزمه كنم. اولين نت اين دفتر، از جنس عشق است و درماندگي. نميدانم براي چه گيتارم براي اين نت كوك نميگردد. التماس خواهش گونه دستهايم بر پاي درگاه ذهنم، نيز چاره ساز نيست. باشد، برگي ديگر كه عنوانش رسيدن است را مي گشايم. اما باز همچون بار قبل، ساز با كوك غريبگي مي كند. باز هم احساسي ديگر همنواي بازگشت. شايد براي تپش گيتار اين احساس زيبا افتد. گيتار به صدا در مي آيد ولي دلي را نمي لرزاند. من آهنگي را ميخواهم كه همه قاصدكهاي عاشق را تكان دهد. اما دلم با دستم و تارم همراه نيست.ادامه مي دهم. انتخابي ديگر و ديگر. كم كم به انتهاي دفتر موسيقي خود ميرسم. اضطرابي وهم گونه احاطه ام مي كند. ترس از اينكه مبادا سرودي را براي ادامه راه پيدا نكنم. من سالها با موسيقي ذهنم، زندگي را افسون خويشتن كرده ام. اين جاده طلسم به شعر و آهنگ من است. من اين جاده و مسافرانش را به نتهاي موسيقي ام عادت داده ام. اين بار همانند فالي كه معشوق براي عاشق ميگيرد، چشمانم را ميبندم تا با ديدن اين آخرين برگ، زيباترين نت را در جلو چشمانم ببينم. فالم خوش يمن است. اين سرود، جاودانگي دارد. اين نت، هر سازي را به فرياد دعوت مي كند. هر دلي را با تمام سختي به لرزه در ميآورد. هر انتظاري را نويد آمدن مي دهد و براي هر پرنده اي بال پرواز خواهد شد. براي باد سرود وزيدن، براي ابر شعور باريدن، براي پرنده شوق پريدن، براي رود، شور خروشيدن، براي عاشق يقين و براي هر آنكه در تب خواندن ميسوزد، صدايي از جنس ساختن خواهد داد. نام اين سرود، بايد چيزي باشد همرديف آغاز. همپاي تازه شدن، هم صداي تپش، هم دماي عطش. من نام آن را خسته دلواپسي ميگذارم...