شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۱


تقديم به سبزترين سرزمين دنيا، مادر
شب است و تشويش است و انتظار. بسان هميشه. سوت و كور نشسته ام. امشب شمعي براي روح بخشيدن به لحظات ناب وجود ندارد و اگر هم باشد حسي براي روشن كردنش نيست. در اين خلوت تنهايي نشسته ام و سعي ميكنم در ذهنم آنچه را كه بدان مبتلايم را درمان كنم. من هرگاه از درمان دردهايم عاجز مي مانم آن را در درونم درمان ميكنم. فرياد را درمان بسياري از رنجهايم يافته ام. فريادي از درون، ويران. ذهنم را نمي توانم پرواز دهم. حال پريدن ندارم. تصميم ميگيرم مادرم را براي ترغيب به پروازي هر چند كوتاه به ياري بطلبم. بر سر بالينش كه ميروم نفس هاي زنده او روحم را به آرامش دعوت ميكند. بهتر است كه از خواب بيدارش نكنم. آخر او در خواب معصومانه ترين قاصدك براي گلدان تنهايي ام است. اين دل كويري من سخت محتاج اين عصمت است. پس بهتر است بنشينم و سير او را نگاه كنم. انتظار دنياي خواهش، تنها ثمره گوش دادن به اين تپش است. ناگهان بي آنكه خود خواسته باشم به حركت در مي آيم، گويا چيزي مرا به طرف خود ميكشاند. هنوز علت خواهش را نفهميدم كه خود را در آغوش مادر مي بينم. خداي من اينجا چه سرزمين آرامي است. اينجا حاصلخيزترين خاك براي رشد نيلوفر هاست. اينجا هميشه هوا مساعد براي مهرباني هميشگي است. لحظاتش همه روحاني است. در اين سرزمين آدم هميشه جاري است و از جنس حضور. در افكارم غرقم كه اين درياي ملايم به تلاطم مي افتد. مادر تكاني به خود ميدهد. او از گرمي هوا گلايه دارد. اما اينجا كه هوا گرم نيست. پس چرا گيسوانش در تاريكي شب مي درخشد. واي خداي من اين اشك من است كه اين چنين او را در ميان ازدحام ستاره هاي روياهايش آشفته ساخته. دير زماني بود كه در آغوش مادر گريه نكرده بودم. سالهاست كه گونه هايم را با آغوش مادر نوازش نداده بودم. مدتها بود كه دردهايم به تربت پاك وجودش نيازمند بود و من امشب در اين تنهايي مشرف به وجود پاكش شده ام. بي شك امشب درمان خواهم شد. اين نجواي درون من است كه اين وعده را به من ميدهد. از شوق مانند طفلي خطاكار كه براي تبرئه شدن از خطايش خود را در آغوش مادر جاي ميدهد، پرتاب ميكنم. اينجا ديگر حكومت از آن من است . اينجا من بزرگترين جنگجوي سپاه تنهاييم. اينجا همه كاره منم. اين سرزمين سرزمين فاتحان مهرباني است. آغوش مادر سپيد ترين سجاده نماز خيال است. آغوشش مقدس ترين سرزمين براي معراج است. اين سرزمين بهترين مكان براي عروج است. بهتر است سفرم را از آغوش مادر شروع كنم. اين ياور هميشه مومن بهترين همسفر براي پرواز است. اينجا همه چيز هست، فرياد، انتظار، كوچ، هجرت، - زيباترين چيزهايي كه ميتوان تصورشان كرد - . اين سرزمين را زيباترين سرزمين يافته ام. همين جا بايد اتراق كنم و لختي در اين وادي آرام و پر از سكوت معنادار بياسايم. تا صبح با خيالي پر از اطمينان به راهم ادامه دهم. من فردا صبح تمام جاده هاي اين سرزمين رويايي را فرياد خوام زد. همه را عاشق پرواز خواهم كرد چرا كه من در سرزميني به شوق پرواز درآمدم كه خود عاشق پرواز است. فردا در غربت غروب عاشقانه بر اين سرزمين پاي خواهم گذاشت و عاشقانه ترين لحظات را با ترانه هايي از جنس عروج فرياد خواهم زد.
من اين سرزمين را دوست دارم. پس مادر آسوده بخواب

چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۱


امروز دلم مي خواست مهمان قلبم شوم، جوابم كرد. مي خواستم كه ميزبان دلم شوم، جواب ردم داد. دلم مي خواست با خودم خلوت كنم، خلوتم با من قهر بود. مي خواستم كمي تنها باشم، تنهاييم ميهمان داشت. آرزويم بود مژگانم را به بهانه اي براي خواب همسايه كنم، دعوايشان شد. مي خواستم تارم را بردارم و بنوازم، تارهاي تارم يكي يكي پاره شد. مي خواستم بنويسم، قلم سر باز زد. دلم مي خواست دلشوره را روانه كنم از خانه دلم، با زنجير دخيل قلبم شد. دلم مي خواست ترديد را از ذهنم بيرون كنم، از رفتن ابا كرد. خواستم كه تشويش را پيشمرگ آرامش كنم، با نگاهش التماسم كرد. خواستم كه آرامش را دعوت كنم، كم محلي ام نمود. خواستم شادي را صاحب همه چيز قلبم كنم، دست رد زد به سينه ام. خواستم با خودم باشم، خودم جاي ديگري بود. خواستم كه بروم پيش آرزوهايم، دعوتم نكرد.دلم مي خواست كه اشك بريزم. چشمانم خواب بود. دلم مي خواست كه گلهاي احساسم را آب دهم. احساسم خشكيد. دلم مي خواست كه كمي براي دلم بخوانم، گوشهايش را گرفت. خواستم كه براي جانم دعا كنم، جسمم به خود لرزيد.مي خواستم كه باران را لمس كنم، رنگين كمان آمد. دلم مي خواست خودم را براي نگاهم لوس كنم، به من خنديد. دلم مي خواست كه ناز نگاه يقينم را بكشم، به من شك كرد. دلم مي خواست كه دلم هم بخواهد آنچه را كه من مي خواهم، ولي نخواست. نمي دانم چرا امروز همه با من جور ديگري هستند. حتما دوباره امروز ندانسته پا روي احساس بلورين قاصدكي نهادم.

یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۱


عشق همچون بادي است كه ديده نميشود، بلكه احساس ميشود.