جمعه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۱

شاهدان شهادت
تقديم به قاصدكهاي آتش گرفته از شعله هاي آتش عشق و شهادت
شهدا شمع محفل بشريتند

امشب شب اربعين است نمي دانم چرا دوباره امشب مهمان تشويشم. نمي دانم چرا دوباره امشب در ياي دلم طوفاني است و شبنم اشك پهناي صورتم را نيلوفري كرده است. امشب آسمان قلبم گرفته و آتشفشان درونم در آستانه فوران است. فردا اربعين است اربعين حسيني. اما اين اربعين براي خيلي ها رنگ و بوي ديگري دارد. امشب خيلي از مادران شهدا سر آسوده به زمين مي گذارند. چون شب هجران آنها به پايان آمده و سپيده وصل برايشان دميده. آنها ديگر بار انتظار را زمين گذارده اند. از فردا به بعد ديگر آنها براي قبر هاي خالي درد دل نخواهند كرد. ديگر هر كس در را بزند آنها به نيت خبري از پاره تن به پشت در نخواهند رفت. خيلي ها ي ديگر كه دوباره دلشان هواي گمشده هايشان را كرده امشب تا صبح نماز مي خوانند و بياد گمشده هايشان مي گريند. فردا دوباره عطر دل انگيز شهادت فضاي وطن را پر خواهد كرد. فردا ايران دوباره ميزبان 500 لاله پر پر از باغچه بي باغبان شلمچه ،فكه و مجنون.....است. فردا دوباره همه با هم دامادي دوباره فرزندانمان را در حجله دامادي قلبهايمان بر پا مي كنيم. فردا دوباره آسمان عزادار است براي فرزندانش. فردا دوباره عروج ملكوتي عزيزانمان را در آسمان عشق خواهيم ديد. من نمي دانم امشب به مادران شهيدان چه مي گذرد. نمي دانم چگونه امشب را صبح خواهند كرد. اما مي دانم آنها اسطوره هاي صبرند و اسوه هاي ايثار. مي دانم كه انها استيلاي مقاومتند بر بام دنيا .پس اي شاهدان شهادت شما را قسم به خون عزيزانتان در قيامت در محضر فاطمه زهرا ما را فراموش نكنيد.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۱


تقديم به تو اي وسعت بي انتها
خوب يادم هست روزي را كه براي اولين بار پاي در راه مدرسه گذاشتم. همه وجودم را اضطراب درد آلود وهم فرا گرفته بود . بجاي خش خش برگهاي پاييزي زير پايم، صداي تپش قلبم را مي شنيدم و بجاي قطره هاي باران، عرق سرد ترس روي پيشانيم نشسته بود. من به جاي هياهوي شاد بچه هاي كلاس اولي فقط صداي نهيب ترديد را مي شنيدم و بجاي بوي خاك باران خورده، بوي جدايي را حس مي كردم. اين براي اولين بار بود كه از محيط گرم و صميمي خانه ساعتها جدا مي شدم و تنها پا به يك محيط غريبه مي گذاشتم. با خود مي انديشيدم كه آنجا حتما ديو سياه تنهايي مرا خواهد خورد و هيولاي ترسناك بيگانگي مرا در آغوش خواهد كشيد . اما همينكه وارد دنياي كوچك مدرسه شدم با ديدن تو - معلم خوبم - همه تشويشهايم پايان يافت و ترس از ديو تنهايي جايش را به آرامش سر شار از لطف تو داد. من بجاي آن هيولاي ترسناك، فرشته مهرباني چون تو را ديدم و همه ترسم از تو و مدرسه را همان لحظه بي آنكه تو ببيني پشت در هاي مدرسه گذاشتم. كلاس درس آغاز شد و من سر درس تو نشستم و آموختم. تو دستم را گرفتي در دست خودت و به من ياد دادي كه به جاي كشيدن خطهاي كج و موج در دفترم خط راست بكشم. آنروزها نمي دانستم كه هدف تو اصلا مستقيم كردن خطهاي كج دفترم نبود تو در واقع آهسته آهسته مسير زندگيم را مستقيم مي كردي. تو با آن خطها بين روياهاي كودكانه من و دنياي واقعي اطراف مرزي كشيدي ، مرزي كه من به وضوح آنرا مي ديدم و حسش مي كردم. تو هرگز مثل افراد خانواده ام كه مرا بخاطر رويا پردازي هاي ناشيانه ام سرزنش مي كردند تحقيرم نكردي. ولي به من آموختي كه بين اين دو مقوله ( واقعيت و خيال) هميشه يك خط قرمز هست كه اين دو را از هم جدا مي كند، اما هرگز هيچكدام را نفي نميكند. تو با خطهاي راست درون دفترم بين آرزو و حقيقت تفاوت قائل شدي. فقط تفاوت و ديگر هيچ. تو به من مي آموختي كه آب را بخش كنم اما من پنهان از چشم تو درياي بي كرانه نگاهت را بخش مي كردم. تو به من مي آموختي كه نان را بخش كنم اما من با زيركي كودكانه ام وسعت بي انتهاي مهر تو را بخش مي كردم. تو به من بخش كردن بابا را ياد مي دادي اما من معلم را بخش مي كردم. آري من از دنياي حقير و كوچك خانه بيرون آمدم و پا در دنياي بزرگتري به نام مدرسه گذاشتم. ديگر مدرسه شده بود همه دنياي من و معلم زندگي من .در خانه كسي حق نداشت در مورد تو چيزي جز احترام بر زبان بياورد. از ده جمله اي كه بر زبان مي آوردم نه جمله نقل قول حرفهاي تو بود و دهمين جمله عين حرفهاي تو. من ايثار و گذشت را در مكتب خانه مهر تو فرا گرفتم. من كه تا آن روز پدر ومادرم را بت كرده بودم و مي پرستيدم وقتي آغوش پر مهر تو را پناهگاهي امن يافتم تو را خداي خودم كردم. تو به من مشق شب مي دادي و من مشق عشق مي كردم. تو به من درس مي دادي و من از تو زندگي مي آموختم. و چه زندگيي آموختم. من در لابه لاي آنچه تو به عنوان درس به من مي آموختي ياد گرفتم كه دنياي من بزرگتر از اين دنياي كوچكي است كه مي بينم. من كشتي نگاه اقيانوس چشمانم را به هدايت فانوس نگاه دريايي تو هدايت كردم. من افق بي انتهاي زندگيم را با خورشيد دستهاي پر مهر تو پيدا كردم. پس اي معلم خوبم قسم به سپيدي فلق گونه طلوع و به سرخي شفق گونه غروب، تو را اي وسعت بي انتها دوست دارم.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۱

حل مسئله يا...
گاهي آنقدر مستاصل و درمانده مي شويم كه با خود مي انديشيم ديگر راهي نيست. ديگر چاره اي وجود ندارد. حتي اگر جن و انس هم بسيج شوند، ديگر كسي نمي تواند كاري انجام دهد. ديگر هيچ راه حلي نمانده است و بعد آنوقت مي نشينيم و بر سياه بختي خود لعنت مي فرستيم. از دست پدر كه چرا بيشتر برايمان كاري نمي كند. از دست مادر كه چرا بيشتر براي ما غصه نمي خورد. از دست دوستان ديرينه كه چرا به فكر ما نيستند. و در مراحل بالاتر از دست خدا كه چرا از ما اجازه نگرفت و ما را آفريد و حالا كه ما را آفريده چرا ما را به حال خود وا گذاشته و براي ما كاري نمي كند. چرا معجزه اي انجام نمي دهد تا ما را از مخمصه نجات دهد. واقعا بايد از خودمان خجالت بكشيم كه حل مشكل را از كسي يا كساني بخو اهيم كه در ايجاد آن هيچ نقشي نداشته اند. نمي دانم چرا ما آدمها هر وقت قادر به حل مسئله اي نيستيم با پر رويي تمام ديگران را متهم مي كنيم.انگار همه مخلوقات عالم جمع شده اند تا ما را از ميدان به در كنند. بعضي وقتها بهتر است، بنشينيم و لا اقل يك بار هم كه شده فقط يك بار با خودمان رو راست باشيم. باور كن اگر كمي در خلوت با خودمان صداقت داشته باشيم شايد ديگر مجبور نشويم بجاي پيدا كردن راه حل باتخته پاك كن اعتراض صورت مسئله را پاك كنيم. با خودمان فكر كنيم وقتي مشكلي پيش مي آيد چقدر ما مقصريم و چقدر ديگران. حساب كنيم ببينيم كه ماچقدر مي توانستيم به سهم خود از بروز اين مشكل جلو گيري كنيم. اگر كمي از وقتي را كه براي پيدا كردن مقصر در بين اين و آن براي رها كردن خودمان از زير بار سرزنشها وتحقير ها هدر مي دهيم صرف پيدا كردن دلائل شكستها در درون خود مي كرديم شايد الان خيلي در زندگي جلوتر بوديم .امشب وقتي با خودت خلوت كردي ،يك داد گاه در عدالت خانه تنهاييت تشكيل بده. داد گاهي كه قاضي آن وجدان توست. هيئت منصفه اش گذشته تو، شاكي اش زمانهاي از دست داده شده توسط تو ، وكيل مدافعش صداقت تو و متهمش خود تو ، آيا عادل تر از اين دادگاه سراغ داري. اگر كمي با خودت صاف و صادق باشي مي بيني كه محكوم اين دادگاه تو هستي. حال براي خودت چه حكمي صادر مي كني؟ با خودت حساب كن ببين چه قدر با بي همتي و بي توجهي به مسائل، وقت را از دست داده اي و بعد كه د يگر فرصتها تمام شد ، دست به دامان خدا شده اي كه اي خدا غلط كرد م. قول مي دهم ديگر تكرار نشود . فقط لطف كن و اين دفعه را ختم به خير كن . ديگر با خودم و تو عهد مي كنم سر به راه باشم . ديگر بي خيالي را كنار مي گذارم و از وقتم درست استفاده مي كنم. و بعد خودت اعتراف كن ببين چه قدر به عهدت بعد از رفع مشكلت وفادار مانده اي. من نمي دانم تا كي مي خواهيم براي رفع مشكلا تمان دنبال معجزه باشيم . تا كي مي خواهيم كه سستي و نخوت خودمان را در انجام كارها به پاي ديگري بنويسم و براي مسائل روزمره مان دنبال مقصر باشيم.تا كي مي خواهيم اين روز مرگي ها را با حماسه و معجزه حل و فصل كنيم. اصولا ما آدمهايي آرمانگرا و رؤيايي هستيم. بياييد كمي با خود صادق باشيم و در رديف متهمان پرونده مشكلا تمان، جايي را به عنوان متهم رديف اول براي خودمان باز بگذاريم. هميشه به خودت بگو كه در حوادث تلخ پيش آمده مقصري جز خودت وجود ندارد و بعد ريشه ها را پيدا كن.