جمعه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۱

به نام داور بر حق
ساعت از 3 بامداد گذشت و من هنوز خوابم نبرده است. طبق عادت هميشگي آمده ام تا چند خطي را بنويسم شايد اين آخرين مسكن - تنها را علاج - اثر كند. فكرم عجيب مشغول است و روحم را مي آزارد. همچون چند شب گذشته آشفته ام . بدترين چيز براي ما آدمها اينه كه نتونيم حرفمونو خوب به گوش مخاطب خود برسونيم. زبان مشترك داشتن از مهترين ويژگيهاي يك روابط اجتماعي خوبه. اگر نتوني يه زبون مشترك پيدا كني، ممكنه حرفت بشه يه سوء تفاهم. عين چيزي كه براي من اتفاق افتاده و اين تنها دليل پريشاني منه. نميدونم شايد اين هم يكي از عوارض براي مردم زيستنه. شايد اگر من هم مثل خيلي از آدمها براي خودم زندگي ميكردم، بجاي ديگر خواهي، خود خواه ميبودم، رنجش ديگران، برايم اهميتي نميداشت، با برخورد به مشكلات و آزردگي ديگران عبارت ولش كن بابا، به ما چه ، تو رو سنن بكار ميبردم، اينقدر هم زندگي بهم سخت نميگذشت. ولي مگه ميشه، وقتي ميبيني هم نوع خودت داره رنج ميبره، ميتوني از كنارش بي تفاوت بگذري؟ اونم آدمي مثل من كه از بچگي، ديگران برام مقدم بر خودم بوده اند. ديگران برام همچون افراد خانواده برام عزيز بوده اند. البته شايد هم بعضي وقتا شدم كاسه داغ تر از آش. شايد بعضي وقتا بيش از اندازه حرف زدم. شايد اصلا قبل از ايجاد يك زبان مشترك براي مخاطبينم دايه عزيز تر از مادر بودم. ولي با وجود همه اين شايدها باز وقتي به خودم مي انديشم وجدانم را در عذاب نمي بينم ، چون نيت من خير و صلاح مخاطبينم بوده است. ولي آنچه مرا آشفته ساخته است اين است كه مبادا برخي سوء تفاهم ها شكستن دلي به همراه داشته باشد كه اونوقت بايد منتظر كفاره سخت آن باشم. باز خيالي نيست ما آماده ايم كه حتي هزينه اين كفاره را هم هر چند هم كه سخت باشد بپردازيم. يه وقتايي كه خيلي با خودم كلنجار ميرم و بالخره تصميمم ميگيرم كه بشم بي خيال عين ديگران، باز ميبينم كه نه، همين آشفتگي و پريشاني به هزار دنياي بي خيالي مي ارزه. همين كه عين دو غريبه بي تفاوت از كنار پريشاني افراد نگذري خود زيباست حتي اگر ديگران نخواهند.
اينجاست كه باز هم مجبورم همون راه خودمو ادامه بدم و باز ديگران را خطاب قرار دهم كه:
بشنو از ما اين نصيحت / شعر رفتن ساز كن
تا پر و بالت نسوخته / شاپرك!پرواز كن، پرواز كن
پرواز با تو بايد / گر پر شكسته در باد
آغاز با تو بايد / پايان هر كجا شد.
... چه بايد گفت اگر دل يار ما نيست / اگر عشقي دگر در كار ما نيست
نبايد مرد و از بودن جدا شد / كه بايد دست به دامان خدا شد
كه بايد همتي كرد، قصه اي گفت / سكوت شهر را بايد برآشفت
براي ديگران بايد بگوييم / براي ديگران بايد بروييم
براي ديگران در كوره راهها / جلو افتاده و ره را بجوييم
اگر از ما گذشت و پير گشتيم / اگر در انتهاي سر گذشتيم
جوان دلدادگان بايد بمانند / براي يكدگر، سر در گريبان
بگيرند و بگريند و بخوانند
گر تابش از تو باشد / خورشيد بي فروغ است
از چشم من چنين است / گر پوچ يا دروغ است .

سياست آينه ها و مرغ مهاجر
من سياست آينه ها را نمي فهمم. من فلسفه آب را درك نمي كنم و جادوي مهتاب را. به وسعت همه آينه ها قسم، من اسيرم بين رنگها و بي رنگي ها. من شك دارم به بيطرفي آينه ها. به صداقتشان، به درستي و صافي شان، وقتي چهره هاي پر از دروغ و ريا را با تمام زلالي نداشته شان نشان مي دهد. وقتي رو نمي گردانند از صورتكهاي سراسر تزوير. از اين ماسكهاي مالامال از فريب. من از اين آينه هاي روشنايي همدست تاريكي بيزارم. من حتي گاهي به تقدس آينه ها شك دارم. من به روشنايي آب شك ميكنم، وقتي با امواج مواجش در تاريكي ظلمت غرقت مي كند و در گوارائيش ترديد مي كنم، وقتي خود را از تشنه اي دريغ مي كند. من از آب فقط استسقا را مي فهمم. وقتي آنقدر جفاكار مي شود كه بي رحمانه بر ولع مستسقي قهقهه مي زند. من جنون آميز بودن مهتاب را در يك شب صاف پر ستاره قبول ندارم، وقتي كه همدست شب مي شود و تو را از خلوت شبانه روحانيت بيرون مي كشد. چرا مهتاب همراه تاريكي مي شود؟ چرا ماه به روشنايي عاريتي اش از خورشيد با تمام منتي كه از او بر دوش مي كشد، خيانت مي كند و شب چرا تاريكي ذاتي اش را ملعبه دست اين كورسوي نور مي نمايد؟ اگر در فلسفه وجودي شب سياهي است چرا تمناي نور دارد؟ من معماي گلهاي آفتابگردان را هم نمي توانم حل كنم. آنها كه مشهورند به عاشقان سينه چاك خورشيد، چرا پس به سوي هر كور سوي نور ديگري هم برمي گردند و به طرف آن خم مي شوند؟ من به تردي نيلوفر شك مي كنم، وقتي به سختي يك نگاه از ساقه جدا مي شود. درست است كه شاخه نگاهش ترد است ولي در چيدنش وحشت از مرداب، هميشه همراه اوست. من از همه نگاههاي نيلوفر گونه پر از آلاله هاي يخ كه خود را تسليم محض آب هر مردابي مي كنند متنفرم. درست است كه نيلوفر ساحره زيبائيهاست، اما هر چه باشد، ريشه در مرداب دارد. من حتي عاشق دريا هم نمي شوم، وقتي به ياد مي آورم كه خصلت سخاوت را حريصانه يدك مي كشد، اما امواج طوفانيش مي تواند هر كسي را به كام مرگ ببرد. من عاصي مي شوم وقتي يك نهنگ با آن ابهتش در پي سرابي بيهوده پا به خشكي مي گذارد و آنجا از غم آب و رنج سراب خودكشي مي كند. من نمي خواهم صدفها را ببينم كه دريا را رها مي كنند براي ديدن خشكي، اما بين ساحل كه مرز بين دريا و خشكي اشت معطل مي مانند، نه مي توانند از دريا كه مامن آنهاست دست بكشند نه از دنياي پر رمز و راز خشكي. اما با تمام وجودم پرنده هاي مهاجر را دوست دارم كه با تمام مهربانيشان وقتي از سرزمين مادريشان كوچ مي كنند دشتي پر از خاطره هاي خوب برايت مي گذارند و سال ديگر با كوله باري از قصه هاي تلخ و شيرين بر مي گردند. من آنها را دوست دارم چون با اينكه هر سال از اينجا مي روند اين دنياي پر از زيبايي هاي دلفريب بيرون از اينجا نمي تواند با هيچ افسوني آنها را پايبند خود كند. ترديد هيچ ماندني نمي تواند بال پروازشان را بشكند و شعله پر فروز باز گشت را در درونشان خاموش كند و عطش خاطره هارا در آنها فرو نشاند. من آنها را دوست دارم كه اگر همه دنيا را هم بگردند باز بر مي گردند با همان پاكي كه از اينجا رفته اند. وقتي مي آيند هنوز دشت را دوست دارند. حديث بيشه را مي فهمند، هنوز زبان پونه را بلدند و حتي هنوز براي بلوط دلتنگ مي شوند و استادند در به دست آوردن دل گل سرخ، هنوز همنشينان خوب شكوفه هاي گيلاسند و دوستاني خوب براي علفهاي سبز بيشه. با اين حال يك چيز را خوب مي دانم كه اين پرنده هاي كوچك خوشبختي بدون آب و آينه، بدون دريا و مهتاب لطفي ندارند. پس من همه شان را هر طور كه هستند، به حرمت مرغ مهاجر دوست دارم.


سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۱

من - اشك - تنهايي
براي چندمين بار است كه اشكهايم را كه همچون تگركي كه بر كوير تشنه ببارد، از گونه هايم پاك كرده ام. امشب ديگر براي خوابيدن احتياجي به لالايي و قصه ندارم. من امشب خود قصه ام، سراسر لالايي ام. كسي نيست تا برايش لالايي بخوونم تا خوابش ببره؟ كسي نيست تا قصه دلتنگيمو براش بخونم تا فارغ از هر غصه اي به خواب نازي بره كه در اون شاه پريون براش آواز دوستي ميخونه؟ من امشب عاشقم. نه، اشتباه نكن. من عاشق فريادم. نه! اصلا من خود فريادم. فريادي لبريز سكوت . كسي نيست كه منتظر فرياد باشه؟ من مي تونم همه فريادم رو بهش هديه كنم. من مستم. مست تازه شدن. تو خماري نو شدن. اما چه فايده. اگه قراره منو همون روزهاي تكراري، حرفاي هميشگي، لحظه هاي پر زالتهاب، روزهاي بي تفاوتي، هفته هاي مرده در نگاه شب و سالهاي بي تلاطمي همراهي كنه، ديگه تولد واسه چي؟ من اين تولد و نميخوام . من دنياي تازه ميخوام كه توي اون همه دلتنگن. همه عاشق كوچند. من امشب آخر كوچم. كسي نيست كه بخواد منو توي اين كوچ همراهي كنه. نه، اصلا من براي كوچ، كسي رو نميخوام. تنها رفيقي كه ميتونم باهاش برم ، همون يار هميشگيه: تنهايي. واي خداي من چقدر اين يار رو دوسش دارم. نكنه يكي بياد و با عشوه و ناز بخواد بشه يه هوو واسه تنهايي من. اصلا اگه امشب همه چيز و جم كنم و برم خيلي بهتره. اما كجا؟ براي كي؟ براي چي؟ گوش شنوايي هست؟ ولي نه، هر طوري هست، بايد برم . توي اين راه دلهاي دلتنگي هست كه به گفتن من، حرفهاي من، به خوندن من نياز دارند. بايد سريع برم تا بهشون برسم. ولي آيا واقعا ميتونم با اين حال خرابم كاري واسشون بكنم. نكنه باعث رنجش بشم. ولي نه، رنجش هم براي خيليها مثل ابراز عشق دو عاشق، آرامبخشه. خدايا حالم خيلي خرابه. راستي مگه الان فصل بارونه؟ نه! پس چرا داره بارون ميباره. دستهام چرا خيسه؟ آها، يادم رفته بود كه دوباره دارم گريه ميكنم. پس چرا سبك نميشم؟ ديگه گريه هم حالي نميده. گريه هم برام تكراري شده. لعنت به اين عادت. خدايا امشب تو برام لالايي بخون. تو برام قصه بگو. قصه اي سراسر غصه. آخ كه اگر بشه، چي ميشه. راستي گريه كه اينقدر نبايد سنگين باشه. نكنه اينا فرياد دلمه كه به شكل اشك داره ميريزه پايين. آره خودشه: فرياد.
من پر از وسوسه هاي رفتنم
امشب زمان هم متوقف شده، از صداي تيك تيك ساعت خبري نيست. شايد هم من نميشنوم. آخه من امشب فقط پر از گفتنم نه شنيدن.
من اينجا بس دلم تنگ است و
هر سازي كه ميبينم بد آهنگ است
بيا ره توشه بر داريم
قدم در راه بي بازگشت بگذاريم
ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است؟


یکشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۱

پرسيد چرا مسافر اونم مسافر جزيره؟ گفت چرا كه نه. گفت آخه حتما يه دليلي داره، گفت گوش شنيدن داري؟ گفت من امشب مست شنيدنم. گفت منم نئشه گفتن . پس بنشين تا واست بگم از درد درون . درون اين مسافر جزيره.
دنيا يه بوم نقاشيه كه قراره هر كدوم از ما يه نقشي بر اين بوم نقاشي بزند. هر كس بسته به نگاهش و ظرفيتش با اين بوم نقاشي يه حالي ميكنه و يه سر و سيري پيدا ميكنه. يكي نقش زيبا، يكي نقشي از سر دلتنگي، يكي از چهره يار، يكي از زحمت كار...
دنيا عينهو يه جزيره است. جزيره يعني خطر. يعني زياد به خودت مطمئن نباش. يعني عربده هاي سرمستي تو كه در يك آن اسير دست تقدير ميشه. جزيره يعني اينكه هر لحظه ممكنه دست تقدير يه گوش ماليه حسابي بهت بده. پس حواستو خوب جمع كن. به نظر مسافر جزيره همه اونايي كه اهل دلند سه دسته اند. يا مسافرند يا مهاجرند يا اهل پرواز و اين سه، همون طبقات روحند. همه ما حتما براي يه بار هم كه شده مسافر بوده ايم . مسافر به اميد برگشت به نقطه شروع، قدم در راه مي ذاره. هنوز دل به علائق دنيوي داره. هنوز نمي تونه زيباييهاي زندگي رو بذاره و رها بشه. چشم به عقب داره و بايد برگرده. اگه تونستي نگاه از عقب برگرفته و لذتهاي پشت سر رو فراموش كني اونوقت ديگه يه مهاجري نه مسافر. هجرت يعني هجر. يعني سوختن و دم نزدن. يه مهاجر دل از علائق بركندست و نگاهش رو به جلو است. راست راست. اون فقط جلوش رو نگاه ميكنه و چشم به هدف دوخته. مهاجر بر خلاف مسافر دليلي براي برگشت نمي بينه كه، همه چيز در جلو قرار داره. اگه تونستي يه مهاجر خوبي باشي اونوقته كه حس پرواز بهت دست ميده. شوق پريدن داري. شوق رها شدن. ديگه اين دنياي خاكي حال بهت نميده. پرواز يعني عروج. يعني جور ديگري ديدن . يعني جور ديگه براي ديگري خواستن و خواندن. اگه شدي عاشق پرواز " ديگه شراب هم جز تا كنار بستر خوابت نمي برد ".
اما بهترين مسافرت ميدوني چيه؟ ميدوني زيباترين هجرت چه هجرتيه، راستي تا حالا خودتو توي رؤياهات پرواز دادي. مسافرت از خود به خود. از خود درون به خود برون . از بيرون خودتو نگاه كردن. تا نيايي از بيرون خودتو نگاه كني نميدوني چند مرده حلاجي. تا نيايي بيرون تلنگر به خود اومدنو نميتوني به مضراب وجودت بزني. بيا بيرون و از بيرون داخل گود و نگاه كن. اونوقت ميفهمي كه تمام اين سرخوشيهاي آني و لحظه اي مسخره است. ميفهمي كه چقدر فرصتها رو از دست دادي. سعي كن به كوچ فكر كني. كوچ و انتهاي اون . پرواز يعني فرياد يعني رها شدن. اهل پرواز بايد عاشق پرواز باشه. همين و بس.
پرنده مردني است / پرواز را به خاطر بسپار
ما همه مسافر يه جزيره ايم.
حالا اگر اهل پروازي بيا با هم بخونيم:
پر كن پياله را
كاين جام آتشين
ديريست ره به حال خرابم نمي برد.
اين جام ها كه در پي هم ميشود تهي
درياي آتشي است كه ريزم به كام خويش
گرداب مي ربايد و خوابم نمي برد
من كه با كمند سركش و جادويي شراب
تا بيكران عالم پندار رفته ام
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگي
تا كوچه باغ انديشه هاي گريز پاي
تا شهر يادها...
ديگر شراب هم جز تا كنار بستر خوابم نمي برد
هان! اي عقاب عشق
از اوج قله هاي مه آلود دوردست
پرواز كن تا دشت غم انگيز عمر من
آنجا ببر مرا
كه شرابم نمي برد
آن بي ستاره ام كه عقابم نميبرد
در راه زندگي
با اينهمه تلاش و تمنا و تشنگي
با آنكه از دل فرياد ميزنم كه
آب ... آب ...
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد
پر كن پياله را...
اگه شدي اهل پرواز ديگه جادوي هميشگي كه تو را سرمست از هر چه ميكرد، ديگر ميشه يك جادوي بي اثر. ديگه مال خودت نيستي. مال ديگراني. ديگرخواهي نه خود خواه:
بشنو از من اين نصيحت
شعر رفتن ساز كن
تا پر و بالت نسوخته
شاپرك! پرواز كن ، پرواز كن
پرواز با تو بايد
گر پر شكسته در باد
آغاز با تو بايد
پايان هر كجا شد.
چه بايد گفت اگر دل يار ما نيست
اگر عشقي دگر در كار ما نيست
نبايد مرد و از بودن جدا شد
كه بايد دست به دامان خدا شد
كه بايد همتي كرد، قصه اي گفت
سكوت شهر را بايد برآشفت
براي يكدگر بايد بگوييم
براي يكدگر بايد بروييم
براي يكدگر سر در گريبان
جلو افتاده و ره را بجوييم
اگر از ما گذشت و پير گشتيم
اگر در انتهاي سرگذشتيم
جوان دلدادگان بايد بمانند
براي يكدگر سر در گريبان
بگيرند و بگريند و بخوانند.
گر تابش از تو باشد
خورشيد بي فروغ است
از چشم من چنين است
گر پوچ يا دروغ است.
آره اينه حكايت مسافر اونم از نوع مسافر جزيره.
ما فيلسوفها را نمي فهميم يا آنها ما را ؟
گاهي وقتها همه چيز براي آدم بيگانه مي شود .همه چيز و همه كس. همه آدمهاي اطراف همه آنهايي كه مي شناسي به ناگاه برايت غريبه هايي مي شوند كه انگار هيچ وقت آنها را نديده و نمي شناخته اي. مي شوي مثل يك زنداني كه هر چه بيگناهي اش را فرياد مي زند كسي اهميتي نمي دهد. حتي گاهي همخونهاي تو در نظر تو تبديل به آدمهاي سرد و بيروحي مي شوند كه انگار دشمن خوني تو اند .اصلا حرف تو را نمي فهمند.نه اينكه نفهمند خودشان را عمدا به نشنيدن مي زنند.چقدر آدم حرصش مي گيرد. ميخواهد يك چيزي بردارد بزند همه شان را خرد و نابود كند.اما بعضي وقتها تقصير اطرافيان نيست كه ما را نمي فهمند. تقصير خود مان است كه ديگران را نمي توانيم طوري توجيه كنيم كه درك مان كنند. اما بعضي وقتها هم اين اطرافيان ما هستند كه نمي خواهند توجيهات ما را حتي بشنوند.آدم مي شود مثل اين فيلسوفهايي كه حرفهاي آرماني مي زنند و آسمان و ريسمان به هم مي بافند و مردم چون حرفهاي او را نمي فهمند ديوانه مي پندارندش.هر چند ما آدمهايي خبره هستيم در ديوانه پنداشتن كساني كه حرفشان را يا نمي فهميم يا نمي خواهيم بفهميم. بعضيها هميشه در حال انكارند. هميشه در حال نچ نچ براي كسي هستندكه به خيال آنها ديوانه شده است . با اين جمله معروف كه: جوان مردم را چيز خور كرده اند. من نمي دانم اين چه عادت بدي است كه ما آدمها داريم. همه چيز را در محدوده ديد حقير و بي مايه خودمان مي بينيم. اصلا كمي از خود انعطاف نشان نمي دهيم تا كمي مسائل را عميق درك كنيم .هميشه در پي اين هستيم تا با يك برداشت سطحي خودمان را از زير بار مسئوليتها خلاص كنيم و در پي همين برداشت هاي سطحي گاهي كارمان به آنجا مي رسد كه بيانيه هم صادر مي كنيم. ديگران را محاكمه مي كنيم و... تا كي مي خواهيم به اين كار ادامه دهيم . چه وقت مي خواهيم ديدمان را نسبت به مسائل تغيير دهيم. انگار بعضي از ما ها را ساخته اند براي دلسوزيهاي بي خود و بي علت. براي آدمهايي كه كمي عميق تر به دنيا نگاه مي كنند. براي آدمهايي كه غم نان ندارند ولي غم بزرگتري به نام زندگي دارند. غم براي نحوه زندگي انسانها. غم نام ندارند.غم جاه و مال و مقام هم ندارند.غم انسانيت را دارند. اما متاسفانه خيلي از ما آنها را درك نمي كنيم. بعد متهم به مجنون بودن مي كنيم تا بتوانيم خودمان را از زير بار عذاب وجداني كه در برخورد با اينگونه آدمها به ما دست مي هد راحت كنيم. ما اصولا آدمهاي سطحي نگري هستيم كه فيلسوفها را نمي فهميم. اما فيلسوفها هم اهميتي نمي دهند. نمي دانم اين چه مهملاتي است كه امروز به هم ميبافم. شايد من هم فيلسوف شده ام. فيلسوفي كه خودش هم نمي داند چه مي گويد.
شروع دوباره براي من
دنياي من پر از ويرانيهاي بي انتهاست. پر از فرصتهاي از دست رفته. پر از لحظه هاي بي فايده گذشته. پر از لحظه هاي نه چندان ناب زندگي. پر از افسون. پر از خاطرات گرد گرفته كه حتي مجالي براي پاك كردن تارهاي عنكبوت فراموشي كه روي آن نشسته پيدا نكرده ام. من همه چيز را در پس پرده بي خيالي از دست داده ام. سالهاي پر شور و نشاطي را كه مي توانست پر از ترانه هاي پر ترنم موفقيت باشد را به رويا گذرانده ام .حالا ديگر روياها هم براي من آب و رنگي ندارند. حالا خوب كه به دنياي اطرافم مي نگرم ، مي بينم هنوز در همان نقطه شروعم. اما زمان براي من گذشته. من همه آوانسهايي هم كه زندگي به من داد را هم خرج كرده ام. حالا فقط اندك زماني تنها براي رسيدن به پايان براي خود باقي گذاشته ام. فقط براي اينكه بدوم و راه را تمام كنم. اما مي دانم كه هرگز اول نخواهم شد. من مي روم چون بايد بروم. چون من ديگر نمي توانم بمانم. اما آنقدر فرصت از دست داده ام كه اگر به سرعت باد هم بدوم ديگر نمي توانم، مسابقه را ببرم. براي من عبور از گذرگاههاي اين مسابقه وقتي برايم برد مفهومي ندارد لذتي ندارد. اما من مي روم براي اينكه دستم از عريضه خالي نباشد. مي دانم كه تلاش من هيچ سودي ندارد. اما مي روم تا رفته باشم. شايد ديگر روياها به سراغم نيايند. مي خواهم براي اولين بار در زندگي يك مسير را بدون اين روياهاي ويرانگر طي كنم حتي اگر آخر شوم. حتي اگر يك بازنده باشم مي خواهم يك بازنده واقعي باشم. نه يك برنده در رويا. اين جايزه هاي رويايي هيچ چيز به من نخواهند داد، جز فرصتهاي از دست رفته بيشتر. ديگر مي روم. حتي اگر الان سوت پايان مسابقه را بزنند. من بايد براي شروع، اين مسير را تا پايان بدوم. من نياز دارم به اين طرب نه چندان شادي بخش. من مي روم و مي دوم براي خودم نه براي جايزه. اگر اين مسير را تا آخر دويدم نقطه پايانش بهترين نقطه شروع است براي من.
انسان اين بينهايت كوچك
در اين بي نهايت زندگي همه چيز به تو بستگي دارد. به اراده تو به استواري تو و به قدرت اعتماد به نفس و توكل تو. تو مي تو اني همه چيز را تغيير دهي اگر خود بخواهي. انسان تنها موجودي است كه مي تواند شرايط را به دلخواه خود تغيير دهد بي آنكه آسيبي از اين تغيير شرايط مفيد متوجه روح و جسمش شود. انسان تنها موجودي است كه مي تواند بر عليه آنچه كه بيرون و درون او اتفاق مي افتد، طغيان كند و مسير مسائل را در جاده دلخواه خود قرار دهد. انسان اين بي نهايت كوچك مي تواند در برابر جهان هستي با اختيار خود به چنان درجه اي از كمال برسد كه اين دنياي بي نهايت بزرگ را بي نهايت كوچك بپندارد و جهان را در سايه خالق بزرگ آفرينش در زير چكمه هاي علم و دانايي در نوردد، فقط اگر خود بخواهد. اگر تو مايل به تغيير وضع موجود باشي ، اگر تو به اندازه كافي اعتماد به نفس را در خود قوي كرده باشي، اگر تو خودت باشي فارغ از هر رنگي، فقط با رنگ بيرنگي، مي تواني با دستهايت كوهها را جابجا كني و اين يك ژست شعارگونه نيست، يك واقعيت عيني است كه تو با نيروي اختيار و توان اعتماد به نفس به آن مي رسي. همه چيز در دست توست. در وجود تو .در كف اختيار تو. تو آنقدر سر شار از اين پتانسيل نيرومند هستي كه مي تواني همه چيز را در سلطه بي حد و حصر خود بگيري تا آنجا كه پروردگار تو معين مي كند. تو مي تواني خودت را فنا كني يا احيا .مي تواني به آن بالا بالاهاي زندگي برسي يا به پايين دره حيات افول كني. مي تواني واقعا اشرف مخلوقات باشي و خليفه خداوند در زمين يا.... همه چيزبه تو بستگي دارد اصلا همه چيز در تو خلاصه مي شود.شايد بپرسي پس خواست خداوندي در اين ميان چه مي شود؟ جواب اين سوال هم اظهر من الشمس است. مگر تو اعتقاد نداري كه خداوند كمال محض است و آفرينش و به رحمت رسانيدن مخلوقات لازمه صفات ذات اوست. هر چيزي كه امكان حيات داشته باشد يعني شرايط به وجود آمدنش فراهم شده باشد حيات مي يابد و خداوند آن را دريغ نمي كند چون اين نقص است و نقص در خداوند راه ندارد. پس اگر تو تلاش كني و شرايط را فراهم كني همه شرايط را . اگر همه چيز مهيا باشد براي به وجود آمدن، شك نكن كه اين اتفاق مي افتد.همه چيز در گرو خواست توست و اراده خداوند در طول اراده انسان است.