دوشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۲


مي توان از عطش سيراب شد. مي توان بي باده مست شد. مي توان بي بال اهل پرواز بود. مي توان بي غروب دلتنگ بود. مي توان بي نصيب خشنود بود. مي توان بي شمع پروانه بود. مي توان بي برگ پاييز بود. مي توان بي دل قصه گوي غصه بود. مي توان بي چهره زيبا بود. مي توان بي قسم در وفا با يار بود. مي توان بي رجز مردانه بود. مي توان بي ساقي جام بود. مي توان بي قلم انديشه بود. مي توان بي همسفر بر جاده بود. مي توان بي شانه يار بود. مي توان بي ني ناي بود. مي توان بي آينه تصوير بود. مي توان بي صدا فرياد بود. مي توان بي زخم مرهم بود. مي توان بي موج دريا بود. مي توان بي رمق جان بود. مي توان بي محكمه عادل بود. مي توان بي بوم حكايت كرد. مي توان بي چشم اشك ريخت. مي توان بي كاغذ نوشت. مي توان بي دعوت نشست. مي توان بي شبهه از ايمان گفت.
اما...
اما مي توان بي احرام هم از يار بود؟