دوشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۴


خيلي وقته كه ننوشتم. علتشو نمي دونم. و اين براي مني كه نوشتن رو خيلي دوست دارم - حداقل براي خودم- عجيبه. نوشتن براي من از اون حسّاييه كه وقتي به سراغم مي آد لذت مدام مي برم، و به معناي ديگه هر وقت كه بخوام حال بديمو از بين ببرم، شروع مي كنم به نوشتن.

نوشتن توي وبلاگ و يا درواقع وبلاگ نويسي هم برايم يه جور ديگه دوست داشتنيه. چرا كه آغاز ِ وبلاگ نويسي براي من آغاز يك زندگي جديد بود. آشنايي با آدمايي كه به جرات مي تونم بگم پيدا كردنشون در زندگي روزمره و طبيعي غير ممكن بود. هرگاه با نازنين دوستم، مهدي حس غريب صحبت از وبلاگ ميشه هر دو به يك نتيجه مي رسيم و اون اينكه وبلاگ اومد كه من و مهدي حس غريب بشيم داداش، واقعا هم همينطوره. پيدا كردن دوست هايي مثل مهديِ حس غريب يا عادلِ مهتاب و يا سعيد، رند كوچه گرد و خيلي هاي ديگه كه محصول نوشتن توي وبلاگند، فقط مي تونه نتيجه يك كار ديگرگونه باشه. من اسم اين چيز غير طبيعي و كار ديگرگونه رو مقدس بودنِ نوشتن مي ذارم. در واقع همه اتفاقاتي كه براي من پس از نوشتن در وبلاگ افتاد، همه و همه حاصل همين تقدس ن بود. و نتيجه اينكه همه اون اتفاقات و حوادث را مي بايست به فال نيك گرفت، هر چند كه براي به اين نتيجه رسيدن براي تمام اون اتفاقات هنوز بايد كمي صبر كنم.

" ن والقلم و ما يسطرون " عميق شدن در اين آيه نور مهر تاييدي است بر اينكه نوشتن و حتي نگريستن بر نوشته اي كه از سر راستي و پاكي باشد، مقدس است. وقتي خدا به قلم و به آنچه كه از اين قلم تراوش مي كند قسم ياد ميكند بايد اين قلم مقدس باشد و آنچه كه به قلم مي آيد مقدس تر و نابت تر و انساني هم كه بر همين ايده مي نگارد انساني شريف است.

نوشتن تنها سرمايه اي است كه خدا به كس يا كساني مي بخشد كه به طور خاص دوستش دارد. نوشتن خرقه متبركي است كه از قِبَلَش انسانهايي رشد مي كنند كه هر كدامشان توان تحولي ماورائي را در خود دارند. آنها انسانهايي آزاده و رها از تعلقات دنيوي هستند كه خداوند نوشتن را بهانه ديدارشان قرار داده است. من نيز هرگاه از خودم راضي بو ده ام، حس ناب نوشتن در درونم جاري شده است. هر گاه نوشته ام، نوشته ام كه به رهايي برسم و مگر فلسفه آفرينش چيزي به جز رهايي بوده است.

هميشه نوشتن را دوست داشته ام. هر چند كه گاه گاهي روح خود را با آن صيقل داده ام. اما هرگاه جسم و روحم به تلاقي پوچي رسيده اند، درمانش را در قلم و تراوشاتش يافته ام. وبلاگ كه آمد نوشتن را جدي تر پيگيري نمودم. خوب يادم هست كه اولين مطلبم را از اتفاق روزانه محل كارم نوشتم. نوشتم از اينكه مسوولم وبلاگ را به من معرفي كرده است و... بعداً از غدير نوشتم و بعدها از حسين(ع) و عطش اهل حرم و وفاداري عباس (ع ) در كربلا تا رسيدم به سياه نوشتن. از تاريكي هاي زندگي و چين و چروكهاي چهره زندگي. از مردن و نعش بر دوش كشيدن، از كلاغان سياه و صداي غارغارشان، از گورستان و قبرستان و نعش كش.

دو سال اخير وبلاگ نويسي من همراه بود با بدترين روزهاي زندگي ام. روزهاي تلخي كه برگ جديدي از آلبوم خاطرات زندگي ام را ورق زد. روزهايي كه من با اسم " انجام رسالت " از آن ياد كرده ام، مي كنم و خواهم كرد. روزهايي كه مسير زندگيم را تغيير داد.

در يك كلام وبلاگ مرا رشد داد، بزرگم كرد و درس آموخت.درسهايي كه فقط وبلاگ مي توانست به من بياموزد و هيچ كس ديگر. درسهايي كه كلاسش معلمان زيادي را به من معرفي كرد:

حس غريب اولين كسي بود كه در وبلاگ با او آشنا شدم. اوليت تماس تلفني كه با او برقرار كردم، صداي گيرايش كه نتيجه محزون بودن آن بود، بد جوري مرا مجذوب خود كرد. اين صدا مرا آرام ميكرد و گو اينكه گمشده ايست كه سالهاست گوشم بدنبالش مي دود. اين آرامش بهترين دليل براي ادامه دادن بود. و سرانجام مهدي شد برادر من.
از مهدي هر چه بگم كم گفته ام. به معناي واقعي رفتارها،حركات و اخلاقش را دوست دارم. يك ديوانه به تمام معناست. آدمي كه در ميدان زندگي حركت بعدي اش كاملا نامعلوم و غير قابل پيش بيني است.
روزهاي زيادي را با هم گذرانده ايم، شب هاي زيادي را در كنار يكديگر با شنيدن دردها و رنجهاي يكديگر بيدار مانده ايم. با هم و براي هم گريه كرده ايم. رازهاي زيادي از زندگيم را در صندوقچه ذهنش به يادگار گذارده ام. خوب مرا مي شناسد. مهدي هر كجا كه لازم بوده است بر سرم فرياد كشيده است، هر جا كه غمگين بوده ام، از غم خويش گذشته است و برايم از خنديدن و اميد سروده است.
درون مهدي پر از آتش است و بدون لحظه اي آرامش. وقتي مي خواند صدايش را خيلي دوست دارم مخصوصا وقتي كه از حسين (ع ) و اهالي كوفه و كربلا مي خواند.

مهدي حس غريبش را از مجنون دارد. مجنوني كه بهشت زمين است. مجنوني كه قصه مجنونيش را خدا سروده است براي مردان مردي كه روزگار زياد به خود نمي بيند. معشوقه حقيقي مهدي كسي است كه در مجنون با فرشتگان سرود رهايي سرداد و با خدايش بيعتي هميشگي كرد. مجنون ِ مهدي محل طواف مهدي هم هست. او هفت دور طواف عشق را بر كعبه مجنون مي زند و چه زيبا طوافي است اين طواف. خوشا به حالش...

بعدها با مهدي حس غريب با سعيد كوچه رند آشنا شدم. سعيد ذاتا آدم دوست داشتني است. اين را همه آنهايي كه مي شناسنش، اعتراف مي كنند. سعيد به تمام معنا يك رند گوچه گرد است. شعر را هم خوب مي فهمد و هم زيبا مي خواند. به سختي مي شود به خود جرات داد كه مستقيم در چشمانش نگاه كني. در هنگام حرف زدن با او بايد خيلي مراقب حرف زدنت باشي. با سعيد هم روزهاي خوبي داشتم. هيچوقت مصاحبتم با او در خانه شان در قم - روي پله هاي حياط خانه شان - را فراموش نمي كنم.
سعيد را ناخواسته و ناگهان از دست دادم. بدون اينكه بفهمم از كنارم رفت. بدون آنكه خوبيهاي سعيد را بشناسم و از او نهايت استفاده را ببرم گم شد. اين روزها دلم خيلي هواي او را كرده است و خيلي مشتاق مصاحبت با اويم. آنقدر دلم تنگ شده است كه هم اينك كه از او مي نويسم دلم عجيب هوايش كرده است.
وقتي سعيد گم شد، زماني بود كه ديگر ما را دوست نداشت. و به معناي ديگر از جنس او نبوديم. و اين مشكل از ما بود نه از او. خوب يادم هست سعيد هر زمان كه احساس ميكرد به او احتياج داريم پيش قدم مي شد. تا قبل از رفتن او مرا داداش خطاب ميكرد. در روزهاي بد انجام رسالتم سعيد به من خيلي كمك كرد. و بدتر از همه اينكه قبل از آنكه تشكري از او كرده باشم، سعيد را گم كردم.

عادل، همان شب آشنايي با سعيد ديدمش. مهتاب بهترين كلمه اي است كه مي توان براي وبلاگش انتخاب كرد. عادل عين بچه ها مي ماند. وقتي با او مي نشيني و نگاهش مي كني اصلا نمي تواني به خود بقبولاني كه او كوچولو نيست و اين ويژگي او را دوست داشتني تر مي كند. ساده ، صادق و پاك و اينها همه حاصل همان كودكي است كه هنوز در چهره عادل باقي مانده است. مطمئنم كه عادل نيز مرا خيلي دوست دارد. او گر چه آرام است اما از خطر كردن نيز لذت مي برد. عادل و مهتاب بيان كننده همه ويژگي هاي عادل جلالي است.

و اويي كه قصه قاصدكهاي جزيره تا سرزمين موعود كشاندش...

آدمهاي زيادي از دردهايشان برايم مي گفتند. نوشته هايم براي بعضي هايشان آرامش بخش بود. تشويقم ميكردند كه بنويسم. برخي از سبك نوشتنم ايراد مي گرفتند كه چرا تاريك مي نويسم و ...

حرفهايشان اميد راهم بود و نظراتشان بهترين خسته نباشي برايم. حسن وبلاگ اين بود كه هر كس رك و بدون هيچ تعارفي نظراتشان را در مورد نوشته ات مي نويسند و اين بهترين دليل رشد در وبلاگ است. دوستان خوبي كه فراموش كردنشان بي مرامي است.

كيمياگر، خانه ام ابري است و ...

روزهاي خوبي را در وبلاگ داشتم. بهترين جايي بود كه مي توانستم بي پروا از غم هايم بگويم. از دردهاي نگفتني و نهفتني. آقا يا خانم وبلاگ!!! بدون هيچ چشم داشتي حرفهايم را شنيد، خوب مرا درك كرد و مامني شد براي آرامشم در بدترين روزهاي زندگي. اگر وبلاگ نمي بود هيچوقت رشد نمي كردم.اگر نبود مسافر جزيره، مسافر خدايي نبود و بدون مسافر خدا شدن، معجزه اي هم اتفاق نمي افتاد.

وبلاگ سرآغاز رسالتي بود كه امروز حاصلش در كنارم زندگي مي كند. دردكشيده اي به اسم آمنه كه زخمهاي روزگار هنوز بر پيكرش خود نمايي مي كند. عشقي كه هر چه كني برايش كم كرده اي چرا كه او تنهاست. درونش همواره پر آشوب است و در واقع نوعي عصيانگر. ديوانگي اش او را تا انتهاي ويراني برده است بارها و بارها. همانقدر كه پر آشوب و درياي دلش پر تلاطم است، به همان اندازه احساسش شيرين و مهربان است. در مورد او مي توانم بگم كه دوست داشتني است اما بهاي دوست داشتن او نيز برايم سنگين بوده است.
در زندگيم آوردمش چون دردآشناست. درد را خوب مي فهمد و از درد مردم هم به درد مي آيد. ساعتهاي زيادي از زندگيش را صرف شنيدن دردهاي مردم كرده است. و اين شنيدن ها او را رشد داده است. با آنكه كوچولوست اما تجربه هاي زندگيش، سنگين و زياد است.
هر چيزي را بر نمي تابد. باحتي هر چيزي را قبول نمي كند و براي آنكه كاري را انجام دهد بايد از قبل در مورد فلسفه، علت انجام آن كار و نتيجه اي كه از آن حاصل مي شود، برايش توضيح داد. كمي خودخواه است كه البته براي او لازم است. راه اذيت كردن مرا خوب مي داند و هر از چند گاهي هم بدش نمي آيد كه اين كار را به نحو احسن انجام دهد.
زياده خواه نيست. عاشق رشد يافتن است و هر چه كه تا بحال كرده است در راستاي رشدش بوده است هرچند كه شايد راهي را كه بعضا انتخاب كرده است اشتباه بوده است.

آمنه را دوست دارم چون فردي است كه براي من تازگي دارد. رفتارش، اخلاقش و خيلي از چيزهاي ديگرش. با همه دوستهايي كه تا به حال داشتم، اين رفيق زندگيم متفاوت است. و در نهايت اينكه دوستش دارم.

اين روزها خيلي علاقه دارم كه روشن تر بنويسم. اما واقعيت نمي توانم. هرگاه قصد نوشتن كرده ام در نهايت گريسته ام و چون اين گريستن آرامم مي كند نمي توانم از اين سبك نوشتن دل بكنم. با خود زياد كلنجار رفته ام. اما مگر مي شود كنار اين همه مردم دردآلوده و مصيبت زده، اين همه بي عدالتي و بي رحمي؟ اين همه غم وغصه و گريه، مگر مي شود خنديد. اين همه تجاوز و فقر وفحشا مگر جايي براي روشن نوشتن مي گذارد. آيا بي وجداني نيست كه بچه همسايه از شدت فقر و بدبختي نتواند سركلاس درس حاضر شود و تو در نهايت بي رحمي بخواهي الفباي خنده را برايش هجا كني؟ مگر مي شود روز و شب با دختري نفس بكشي كه تازيانه هاي فاصله طبقاتي اين روزگار بر پيكرش باشد و تو از مهرباني بخواني و بنويسي. مگر مي شود در روزگاري كه صف مرده شور خانه هايش بيشتر از صف تفريحگاهايش هست، خنديد؟

هر ذهن دردكشيده اي مي داند كه نمي شود. و نبايد كه بشود. بايد با دردهاي اين مردم سوخت. بايد عاشق دردهاي بي درمان اين مردم شد و عاشقانه برايشان سوخت و دعا كرد. چه مي شود انسان براي يكبار هم كه شده معشوقه اش را از ميان دردهاي مردم دردكشيده بر گزيند و براي اين معشوقه از جانش نيز بگذرد.

در روزگاري زندگي مي كني كه كثافتي به اسم بشر چون به ثروتي مي رسد خود را ميراث دار ناموس مردم مي داند. براحتي به خود اجازه مي دهد كه دختر دانشجويي كه پدر و مادرش با هزار اميد و آرزو و با تحمل بدترين گرسنگي ها او را به دانشگاه فرستاده، با اهرم پول و ثروت خود بفريبد، بر او تجاوز كند و سپس او را به مثابه يك تفاله در اين ننگين اباد رها كند و فردا نوبت دختري ديگر.

در روزگاري نفس مي كشي كه يك زن به خاطر 10 عدد نان – به قيمت 120 تومان – حاضر است تن به ذلت دهد. و جالب ‌آنكه متجاوز به اين حرمت و شرف كيست؟ جواب بسيار آسان است: يك بچه سوسول تازه به دوران رسيده اي كه معلوم نيست پدر حرام خوارش اين پول را با چه بي شرمي بدست آورده است؟

در روزگاري نفس مي كشي كه دختر دانشجو آنقدر فقر كشيده است كه از حيثيت خود گذشتن و شب را در كنار سگان هار ناموس مردم خوابيدن را غرور خود مي داند.

در روزگاري نفس مي كشي كه اعتياد بيداد ميكند، مردم ديگر با سيلي صورت خويش را سرخ نمي كنند، كه با حراج ناموس و شرف خود امرار معاش مي كنند.

در روزگاري نفس مي كشي كه بچه پولدار اين شهر دختري را به هزار حيله و فريب – به اعتراف خود دختر - به خانه اش مي كشاند، 15 نفر از دوستانش را هم مخفيانه در خانه در كمين مي گذارد و سپس همه با هم بر اين دختر تجاوز مي كنند.

كجاست فريادرسي كه بستاند حق اين مردم بدبخت را. كجاست قانوني كه بتواند از اين جنس حمايت كند. كجايند روانشناسان ديني كه فقط خوب حرف مي نند و همواره بر لبانشان جاري است كه خدا را شكر كه اگر گراني هست؟ حداقل امنيت هست؟!!! غافل از اينكه ناموس مردم بين اعراب شكم پرست و بي عار تقسيم مي شوند براي لقمه اي نان حلال!!!

و ...

آيا باز هم جايي براي روشن نوشتن مي ماند؟ باز هم مي توان خنديد؟