سه‌شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۲

و اينك خسته تر از هميشه براه افتاده ام، با كوله باري نه سنگين از دلتنگي كه خسته از يك بغل شرمندگي. شرمنده از قداست مسافر جزيره. پاي رفتن نيست و قدرت بر خواستن از سكون سنگين حسرت و افسوس. مانده بودم تا معجزه و اينك نه لبي است براي دعا و نه دستي است براي به پرواز درآوردن، براي خواندنش و رسيدن به او. " ماندن تا معجزه " زيباترين شاخه نيلوفري بود كه در خاك حاصلخيز و شاداب جزيره كاشته بودم. مدتها انتظار و تشويش را در پاي دل ريخته و از آن مرهمي ساخته بودم براي زخم هاي اين جوانه. انتظارم را اشكي كرده بودم براي آبياريش. در خستگي ها و بي حوصلگي هاي خود، نظاره گر بزرگ شدنش شدم و در روياي نشستن در سايه روزهاي بلوغ و تنومنديش براي روا شدن حاجتم غريبانه به خواب رفتم. و اما امروز در نيمه راه بزرگ كردن، مستآصل در انتظار رخ دادن معجزه اي براي فراموش نكردن " نيلوفر ماندن تا معجزه " بي قراري مي كنم. اگر دعايي هم است براي رخ دادن معجزه اي است كه مرا بي رمق از آبياري كردن نيلوفر معجزه نكند.غمگين از آشفتگي دنياي پر فريب بيرون و به كمال نرسيدنم. طلبيدن دست همراهي كه مرا به خويشتن خويش بازگرداند.
... من مي نشينم تا او را ببينم. همان يار همراه. من او را خواهم ديد . او كه روزي شبنم مترنم صبحگاهي را در سرزمين موعود خويش شادمانه بر چهره غمزده ام ارزاني داشت. آري من مي نشينم. او را خواهم ديد. در آغوشش خواهم كشيد و برايش گريه خواهم كرد. برايش از ماندنم براي معجزه خواهم گفت. از خستگي هاي شانه هايم. به او خواهم گفت كه من مرد راه نبودم. به او خواهم گفت كه مرا به بركت تمام سادگي هاي وجودش ببخشايد. او گوش خواهد داد. نوازشم خواهد كرد و خواهد گفت:
... گر چه شب تاريك است، دل قوي دار، سحر نزديك است.

اما خوب مي دانم كه قبل از ماندن براي معجزه بايد ماند تا كمال...