یکشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۲


و باز امشب من غربت نشين كوچه هاي خالي از سكنه دلم. با اين كوچه خالي و ساكت سالهاست كه آشنايم و گاه گاهي براي روا شدن حاجتم در بن بست انتهاي آن به اعتكاف مي نشينم. روحم را بر گستره شب به پرواز در مي آورم و از بارقه اميدي كه در دلم هست، فانوس خلوتم را روشن مي كنم و با روشني چشمانم لبهاي دعايم را تازه مي سازم و مشرف به سلام حضورش ميشوم. ديوانه كه شدم حاجتم را بر لبهاي خواهشم جاري مي سازم و مي مانم تا پاسخي بشنوم. مي دانم كه پس از ديوانگي بوي معطر روا شدن به مشامم خواهد خورد. خوب مي دانم، آنگاه كه قدر ساغر و پيمانه را فهميدم حاجتم نيز روا خواهد شد. ديوانگي كار هميشگي من در هنگام سر كشيدن به اين كوچه است. ديوارهاي اين كوچه خالي از سكنه ديگر به اين نوع روا شدن حاجت من عادت كرده اند. آنها نيز ياد گرفته اند كه براي بوسيده شدن توسط شبنم حضور بايد ديوانگي كنند. اين روزها در اين اعتكاف فهميده ام كه بايد با خويشتن خويش خلوت كنم و در اين ملاقات دست به اعتراف گذارم. خوب مي دانم كه در اين تنهايي بايد روزه سكوت بگيرم و اعترافم را تنها با اين سكوت سنگين برايش بخوانم. بايد شاگردي خويشتن كنم و براي روز امتحان كه زمانش هم چندان دور نيست، خوب گوشهايم را به معلم خويشتن بسپارم. من اين روزها خوب فهميده ام كه براي روا شدن حاجتم، كوچه خالي از سكنه، اعتكاف، اعتراف و ملاقات با خويشتن خويش بهترين نذري است.