پنجشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۲


شب بود، مي بود و دل. آن شب روح را نيز به همراه خويش به پيش پير ميكده برده بوديم و من خود مي ديوانگي در باده روح مي ريختم، مدام و پيوسته و او چه خوب مستي ميكرد در پيش آن پير. همچون شاگردي سراپاگوش استاد خويش. خوب ميدانستم كه آن شب، روح آزرده است و زخمي. در وانفساي شب، آن هنگام كه قصد بازگشت نموديم، مي ديدم روح را كه بي تفاوت از من و مي و دل، همچنان مستي مي كند. او چه زيبا اشك مي ريخت. باورم نمي شد روح هم دنبال آرامش باشد. گويا او هم خسته بود از بي حوصلگي اين تن. درمانده از خستگي اين دل. ويران از اين همه تشويش عقل. زخمي از اين همه رنج دلواپسي.
و چه زيبا بود آن شب، آن هنگام كه ميديدم روحم را كه چه معصومانه در پيش آن پير، بندگي مي كرد….